میبینیم و نمیتوانیم دید
میشنویم و نمیتوانیم شنید
که آن چه به حسهامان مییابیم نابترینِ
وهم است
فرستههایی از سپهری از
ناشناختنیها
همه بیخته از گوهرِ پوسیدهی
حسیافتههایی
که چون تنزیبی مندرس فرسودهاند
گندیده چون کفنی مرگزده
ملطخ چون
لاشهای خاکسترزده
وقت که آخِرینِ ما دست شست از
برآویختن
بر این حسیافتهها، شناختهها و
تجربهها همه
ذهن کجا آرامی بیابد از شرِ وسواسهاش؟
پس به تودرتوی خاطره پس مینشینیم
به درون و به دون
به میغِ زمانی که دیریست مرده
به نقشینههایی مشدد که وامیمانند
از حملِ آن چیزها که زمانی
به دانش و به حس و ترس و تجاهلمان
میآمدند
پس دیگربار، رویمیتابیم و
حاشا میکنیم
پژواکها در تنگنای آشوبناکِ
ناخردورزی طنین میاندازند
مکرر، حکشده در خونِ تباهیده،
در تن
طنین میاندازند و به ضربِ یخگونِ ساعتِ شنی
میمیرند
به خود دغا میزنیم
مضروبِ استغاثههای ضعفمان ایم
پیر میشویم و وامیمانیم،
در عشقههای غدرِ این آخرین
محبس
به خود دروغ میزنیم ما