جهانِ
دیگری نیست؟ هست،
وقت که برزههای بیبرگ
بنانام شدند
بر بسترِ جنگل
در تارترینِ سبز، هست؛
پس از بارانِ بیامان
نشستم بر خزه، بر سنگ
و ظلما رقصید
جهان
به سرشتِ او درآمد
و چون مطر بارید
بر صنوبر، بر صخره
هیچ نیست
مگر کلماتاش
واژتنیده بر تارِ تنندو
وقت که میرقصد او
- وه که افکارم
چون ابرها در سفر اند
بر بلندترین شبِ ستارهبار
وه که افکارم
چون شاخههای خشکیده میکفند -
گَرزه به زبان
گوشام را لیسید
و آوای این جهان را شنیدم
سپنتا چون بتولا
زیرِ موجها ست او
وقت که هزارتو میگشاید
و ستارهها میبیند
"من آن نور ام تو را به تاریکی راهبر"