۱۳۸۲ فروردین ۷, پنجشنبه


Here is some of my thinking in a trip through Kiaashahr: The Natural Reflexions!

تأملات طبیعی!

- یک بازی مسخره (جِنسیدن طبیعت): دریا ماده است؛ کوه، نر. دشت ماده است؛ کویر.... کویر فراجنسی است. 2 به 1 به سود مادینگی! پس طبیعت ماده است.

- در طبیعت، در گاه هم-سخنی، هم-آوایی، هم-سکوتی با طبیعت، اندیشه خویش را به چکاد برمی کشد. چنین گاهی است که اندیشه به اصالت باز می گردد: تنها هستی و خویش که جز هستی نیست را می بساود، می نوازد. کنار دریا بیایستید؛ اگر از دسته ی شهویان و بوزینگان کژدم-گزیده نباشید، اندیشه تان تنها خویش-باشندگی و هستی-داری را تواند زیست. به خیل نتوانید اندیشید، همگانگی را می رهانید و چه بسا چنان در سپهر اندیشه، درونگی را شکافانید که نورش خمیره ی انسانی را ورامده کند. می سگالم که چه بسا تنها شهر و شهوت است که خِیل-اندیشی، انبوهه-اندیشی و سیاست را به پیش می کشد. می سگالم که اگر...اما... دور می بینم! از چنین بیماران... انبوهگی...دور می بینم...! چه خوب... تحفه ای ویژه ی ژکانان!

- بِهُش! به گوش! اینجا دیگر سخن بر سر چیرگی بینایی بر دیگر حس ها نیست. با شنیدن نیز می توان رنگ ها را بویید! آیا گوش دارید؟!

- رنگ های طبیعی کجا، رنگ های ماشینی کجا!

- چه اندازه طبیعت در نظر یک اندیشگر در همسنجی با طبیعت از نظر یک کارگر یا یک شهری، یک انسانک تفاوت دارد. برای اولی، طبیعت چیزی خسته-کننده نیست، چرا که توانایی گفت-وگو با آن را دارد؛ رمزگان سخن اش را می داند (اگر هم نداند، با هنریدن و تصویرسازی اش زبانی خواهد آفرید) ؛ آوایش را می شنود. برای دومی اما، طبیعت چیزی رنگی است که با گذر زمان رنگدانه اش پیر می شود، می میرد؛ تکراری می شود. اولی می تواند ساعت ها به آتش خیره شود، اما آتش برای دومی...

- درون-گریزان چه شوربختند ( وچه شورطعم!). جان شان، طبیعت سیاه-و-سفید است؛ رودِ بی-آبشار، دریای بی-موج است، آسمان شان بی-رنگین-کمان. در یک-کلام: طبیعتی بی-کویر دارند. آنها از خیرگی به اخگر چیزی نمی دانند همان گونه که از سختگیری با درون چیزی نمی دانند...

- در برابر طبیعت چگونه باید بود؟ ... زنده و خاموش ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر