۱۳۸۲ فروردین ۲۰, چهارشنبه
روزی Tepesco ، پس از خواندنِ "دوست-داری"، ژکان را جست و او را درکار ژکیدن زمان یافت. از ژکان از نیمه-دوست پرسید:
ژکان: آن که در راه دوست-شدن است. توانمندی دوستی را دارد؛ اما هنوز دوست نیست. او که گام در قلمروی دوستی نهاده، اما تازه از گلشن ها و چرامین ها گذشته، دریاچه ها را سپَرده و از فراز نرمینگی ها گذر کرده. اما هنوز خویش را به خطر کوه-نوردی های سخت و شناگری های مرگ-انگیز در چگال ترین مرداب های قلمروی دوستی، نزده! هنوز دوست نیست. آن که سخن لبخند و چشم دوستی را می داند، اما از سخن سکوت ناآگاه است. او که بر سر صندوقچه ی راز دوستی، چشم به چرخش کلید بسته تا رازها را نیوشا شود، تا دوست شود؛ و هنوز دوست نیست. آن که هنوز از نور دوستی چشم خویش را نکورانده تا نور را بشنود. آن که در دوستی، چشم است؛ در حالی که دوست در دوستی، گوشی است شنوای آوای دوستی: شنوای سکوت.
Tepesco - چه سان با این که چنین شاعرانه سخن می گویی، امر بزرگی چون دوستی را به 2 نیم بخش می کنی و نیمه-دوست را چنین معنا می کنی!؟ چه زمخت!
ژکان: ما در دوستی بر خویش سخت ایم. بیشینه ی مردم، پیرامونیان هرروزه را که درود و پدرودشان می کنند، دوست نامند. کم اند آنانی که دوستی را می شناسند. بهترین دوست یک مرد چه بسا سگی باشد؛ برای زن چه بسا خدایی مهرانگیز. دوستی برای بسگانه ی آدمیان، بیماری است؛ چونان که تنهایی که گاهِ بی-دوستی می دانندش، نیز نزدشان بیماری است. اینان، همهمه می خواهند، آشفته-بازار و قهقهه. دوست برایشان هم-سخنی است: گیرنده ی تکانه های هرروزه: رامشگر عقده های کژاحساس... دست بالا، دوست همدرد بینایشان است و نه هرگز همدرد شنوایشان. برای ما اما، این پیرامونیان،دیگرانی اند شایسته ی احترام(احترام و بس)... اینان دیگران مان نیستند: دیگرانی نیستند که در یاد بزیند، هرچند که ما را خاطره کنند!... نزدیک-تران را اما، نیمه-دوست نامیم: آنان که دیگران مان شده اند و در یادمان می زیند؛ آنان که در آستانه ی فروشد در مغاک اند.
Tepesco – کدام مغاک؟
ژکان: مغاک دوستی. بی-بُن-بنیادِ دوستی. آن جا که دو دوست درهم می آویزند و "دوستی" را کشتی می گیرند. پوست ازهمدیگر می کنند و به خون یکدیگر می آمیزند تا دوست شوند. همدیگر را می زخمند و می کوبند. با پتک، آن نزار-پوست سفالین را می شکنند و "خویش"شان را با بی-رحمی به یکدیگر می نمایند؛ از این نمایش لذت می برند! همدیگر را بی-چهره می کنند؛ کور می کنند تا حسِ شنوایی شان برآید. این سان به شنودن "آهِ" یکدیگر توانا می شوند؛ پژواک آه را نیز نیوشایند.
Tepesco به چشم ژکان می نگرد: از آن سرد-چشمانی که در ژرفایشان غرق توان شد...
ژکان: آری ...دوستی، سخت است. چنین است که بسگانه ی مردمان که از پیچیدگی های دل-گسل و پیکارهای غریب در هراسند، هرگز اوی دوست را نمی یابند. دمی به خندستان و گپستان خوش اند، اما چون از شنیدن پژواک ناتوانند، فسردگی شان در پی آن با-همیِ پوچ فرامی رسد و تا بازرسیدن گپستانی دیگر اینان را می فسرد. خود نیز می دانند... اما افسوس که انبوهه-زیستی می کنند...
Tepesco : دوستی چیست؟
ژکان لبخندزنان رو به دیگرسو برمی تابد: خیره به دوردست، رخ اش گشاده می شود، گویی نظاره-گر چهره ی عزیز است ...
Tepesco : پاسخی نداری؟
ژکان: ... .
Tepesco ، ژکان را ترک گفت. او در پی کسی بود تا دوستی را برایش معنا کند، تا پاسخی کامل برای چیستی دوستی داشته باشد...ژکان اما، در دل آواخ-گویان به دورشدن اش می نگریست :
"غایت-خواهانِ دوست-یاب، هرگز دوست را نمی یابند...دوست-یابی ویرانگر دوست-داری است..."
...
ژکان به ژکیدن زمان ادامه داد...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر