۱۳۸۲ شهریور ۱۷, دوشنبه

سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان،چون من غبار آلودِ دلگیریست
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند
آه،اکنون بر کدامین دشت می بارد؟
باغ حسرتناک بارانی است
چون دل من در هوای گریه سیری.
ترافیک سنگین بود،هوا گرم،شرشر عرق می ریختم،صدای عجیبی شنیدم:عسل،عسل،عسل...
چشم انداختم تا منبع صدا رو پیدا کنم،یه پسرک 6-7 ساله بانمک و مرتب،کنار مادرش که با یه مانتو و مقنعه،خیلی ساده ایستاده بود،کنار خیابون عسل می فروختن،پسرک داد می زد:عسل،عسل،حس کردم عسل بعضی وقتا خیلی می تونه تلخ باشه،مثل زهر مار!
گونه های پسرک گل انداخته بود،از گرما یا شرم،نمی دونم،مادرش خیلی آروم بود،هیچ حالتی تو چهره ش نبود،منم شرشر عرق می ریختم،از گرما یا شرم،نمی دونم،پسرک همچنان داد می زد:عسل،عسل،این ترافیک لعنتی هم تکون نمی خورد،گرما،شرم،خشم،عجب معجونی می شد!
بابا نگام کرد،گفتم عسل نمی خوایم؟پیاده شد،تو ترافیک گم شد واندکی بعد برگشت،شیشه ای عسل تو دستش،گفت :می بینی تو این شهر بعضیا چجوری جون می کنن؟تو همین شهر عده ای هم مثل آب خوردن می دزدن و می چاپن،با خودم گفتم:رسم بدیه،یاد سهراب افتادم:زندگی رسم خوشایندی است...رسم خوشایندی است؟خوشایند؟!
پسرک فریاد می زد:عسل،عسل،با خودم گفتم اون الان باید در حال بازی با همسناش باشه،یا شنا تو یه استخر،نه!تو یه حوض،خلاصه یه جای خنک،پسر جون!چه زود به فکر تامین معاش افتادی،چه زود بازی رو رها کردی،دوران شیرین بچگی رو رها کردی،می دونی پسرایی 3 یا 4 برابر سن تو،به چی فکر می کن؟موبایل،رینگ اسپرت،سیستم صوتی،لباس چنین و چنان،مصرف و مصرف ،می دونی هیچوقت صدای تو رو نمی شنون که داد می زنی:عسل،عسل؟آخه اونا صدای ضبطاشون رو فقط می شنون:چه خوشگل شدی امشب!زندگی بهتر از این نمیشه!آآآآآی خوشگل خانوم،چرا نمی یای سر کوچمون!
فکر میکنی اونا می فهمن چرا بعضی وقتا عسل خیلی تلخه؟فکر می کنی بجز برجستگیهای بدن دخترا چیز دیگه ای هم نظرشون رو جلب می کنه؟فکر می کنی رد شلاق فقر رو روی پوستشون حس کردن؟صدای نفیر فرود اومدنش رو شنیدن؟گاهی هم از روی ترحم(که سزاوار خودشون هست)محبت و لطفشون رو با قطره چکونی در دریایی می چکونن و خوشحال از انجام وظیفه انسانی دقایقی بعد
به زندگی هرزه خودشون مشغول می شن.
دیدن فقر همیشه از پا درم میاره،ذلیلم می کنه،فقیر و برهنم می کنه ،صدای پاش بدجوری آشفتم می کنه،مخصوصا وقتی سایه شومش رو بر سر کودکان پهن می کنه،بر سر دختران جوان.
می دونم که فقر چیز تازه ای نیست،می دونم همه جا هست:ایران،افغانستان،آمریکا،فرانسه،...،می دونم کاری نمیشه کرد،می دونم رسم بدیه که تا ابد می مونه،تا وقتی موجودی بنام انسان وجود داره،می دونم،ولی نگو که نبینمش،نگو که از دیدنش فریاد نزنم،نگو بالا نیارم،نگو حالم از خودم بهم نخوره،از اطرافیانم،نگو پوزخند نزنم وقتی می گی:زندگی رسم خوشایندی است،
نگو این نوشته خیلی احساسیه،نگو مشکلی رو حل نمی کنه،من این نوشته رو چون اشک قطره قطره به چشم کشیده ام،من باید بار را کمی هم زمین بگذارم،من بایدکمی هم سر در چاه کنم و نعره زنم،تحلیل نمی کنم،تفسیر نمی کنم،پَس می زنم،بالا می آورم!






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر