۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه



حکایتی ز قمر


«این که نبشته است، تأثیری‌ست از نبشته‌های لوح ِمحفوظ؛ چون از نبشته‌های لوح ِمحفوظ ملول شود، به این نظرکردن گیرد.»




یازده…
در این‌باره که هر چیز ِخوبی داعی ِِیازده می‌شود، زیاده نمی‌توان گفت. چون، تک‌تک ِیکان ِیازده، پیکان می‌شوند، در دهان ِسخنگو می‌روند و زبان ِزیاده‌گو را ریش‌ریش می‌کنند. آن‌گاه چه سود؟! آن‌گاه چه شود؟! شششش، نگو تا نشود!… پس‌اش، نه دیگر چیزی می‌توان گفت و نه لابه‌لای ِیکان ِیازده می‌توان سکنا گرفت و خاموشی گزید. پس، یازده که بی‌خود به قشر ِآگاه می‌یازد را خوش‌شگون می‌دانیم و به لطف‌اش، باز، بی‌دلیل می‌گوییم که هر چیز ِخوبی یازدهیمن است. لوح ِمحفوظی هم اگر هست، یازده جلد دارد و در بند ِیازدهم ِصفحه‌ی یازدهم ِیازدهمین جلد، گفتار لاادری-گرانه این‌چنین در هم وامی‌پیچد.

«من يتيم‌ ام،‌ و مرا پدري‌ست كه بدو مي‌پناهم و اين دل از غيبت وي تا زنده ام، به غم فروست.»

قانون…
نام ِپدر سر ِسودازده را به دیوار ِنظم می‌کوبد ؛ همیشه چنین بوده این نام ِسرکوب‌گر؛ گران بوده و "اگر-آنی"ها را کوسیده. پس غم چه‌جور رواست بر غیبت‌اش؟ مگر لخته‌گی خون و پوسته‌ی مانده بر دیوار را ندیده؟! ناموس، آن بی‌عار-دیو را چه‌طور؟ یا که شاید ناموس، نا-نوس بوده و نای‌اش، پادگزاره‌‌ای بوده رامشگر ِساعت ِخلوت‌اش... از نام ِپدر گریزی نیست.

«همدلاني داناي آنچه دانسته‌ام، مرا ياران اند؛ كه ياراني هست، هركه را كه بارور از نيكي‌هاست. جان ِاينان به عالم ذَر آشنای ِهم بوده‌ست؛‌ پس آفتاب كردند،‌ هم به گاهي كه زمان غروب مي كرد.»

یار…
چه خجیر! "همدلان ِدانا به دانسته‌ام"، همدلان ِدانا به نادانی‌ام و من نیز مُرَکب در دانایی‌شان هم‌دل. میهن‌باشی‌ست هم‌باشیدن ِآنانی که جان‌شان را ازل بر هم نشانیده و بی‌که از پشت ِابوالبشر بیرون شوند، در ورطه‌ی اعتراف ِخود-آ، بر زمین ِخاک تجسم یافته‌ اند که ذرات‌ اند، ذرات ِهستی و اما جدا از عالم ِذره در اشک ِغم ِایمان ِسستی که به الاهه‌ی زمان بسته‌اند، جسد گشته اند.

«دریغا نمی‌دانم که چه می‌گویم! اندر این مقام، جهت برخیزد.»



... اما این‌ها همه هستند وصف ِکلمه‌ی یازدهم ِیازدهمین خط ِآن بند که برای لحظه‌ای در فروشُد ِِنظر کتاب‌دار، مجال ِواگشایی یافته و این‌چنین راز ِکلمه را تارین کرده اند. و البته که شاید تفسیرِ یازدهم ِآن وصف باشد که در ته ِگلوی ِجوان‌مرگی که سخن از شمس شنید و بی-خود شد، جای‌گیر شده بود، و روایت‌اش عقل را می‌لرزاند:
«کودکی کلمات ِما بشنید، هنوز خُرد بود، از پدر و مادر بازماند، همه‌روز حیران ِما بودی گفتی تا خدمت ِمن این باشد که ملازم باشم؛ پدر و مادر گریان و لرزان و او هم ترسان تا من واقف نشوم و نرَمَم. کار ازین هم درگذشت؛ سر بر زانو نهاده بودی همه روز، پدر و مادر چیزی بر ایشان زده بود نمی‌یاراستند با او اعتراض کردن. وقت‌ها بر در ِگوش داشتمی که او چه می‌گوید؛ این بیت شنیدمی:
در کوی تو عاشقان فرایند و روند / خون ِجگر از دیده گشایند و روند
من بر در ِتو چو خاک مادام مقیم / ورنه دگران چو باد آیند و روند
گفتمی باز گوی چه گفتی؟ گفتی نی!
به هجده سالگی بمُرد.»
پیداست که در این حلقوم لاغر، "یازده قانون ِیارمندی" به‌ مرام ِزخم چنان حک شده که نمی‌توان از خواندن ِچندبار ِآن ملول شد. چونان تمام ِحکایاتی که نور-نوشیده از سودای قمر ِنا-گفتار، سخن ِناب شده اند.


به دهمین چیستان-باز


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر