۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

لاخه‌ها


حماقت ِعجیبی بر آن دسته از شنونده‌گان حرفه‌ای ِموسیقی ِکلاسیک که این موسیقی را انتخاب اول و آخر ِخود می‌دانند، مستولی است. هیچ کس موسیقی ِکلاسیک را چونان آن‌ها، "بد" گوش می‌کند (کسانی که دم از موسیقی ِکلاسیک نمی‌زنند، دست ِکم این موسیقی را گوش نمی‌کنند، دست ِبالا آن را می‌شنوند؛ و شنیدن به از بدگوش‌دادن)؛ کیف ِآن‌ها، کیف ِبدوی ِقبیله‌ای است که موسیقی ِمنحصر به خود را چون توتمی می‌ستایند (اغلب ِآن‌ها فهم ِراستین ِاین موسیقی را انحصاری ِگوش‌های اتوکشیده‌‌ی خود می‌پندارند). موسیقی ِکلاسیک برای آن‌ها، کالایی رنگارنگ است، خوراکی سبک که می‌توان با معده‌های خردسالانه و بدگوار هم آن را خورد و نگران ِباد ِگلوی لمباندن‌اش نبود (به‌راستی آن‌ها موسیقی را نمی‌نیوشند، آن را می‌بلعند...). اما آن‌ها مدام می‌گوزند! باد معده‌های ناکارشان بوی حماقتی که نسبت به تجربه‌ی موسیقیایی دارند، را در هوا می‌پراکند. آن‌ها این هوای بوی گند را ویژه‌گی فضای خصوصی ِجمع‌های تر-و-تمیز ِخود می‌دانند، آب ِمیوه می‌خورند، باخ گوش می‌کنند و ریزریز می‌خندند... غافل از این که بلاهت ِجمع‌های هموژنیزه‌شان وحشتناک‌تر از حماقت ِساده‌ی عوام است.. {این حظ‌ از موسیقی نیست، کیف‌بَری از تکرار ِنوع ِخاصی از موسیقی است که درست مثل ِاعتیاد به شنیدن ژخار ِپاپ نزد ِعوام، موسیقی را هر چه باشد، در حکم ابزاری برای گریز، برای تخدیر و درنهایت برای رنگ‌آمیزی ِفضای ِآراسته زنده‌گی‌شان، طلب می‌کند.


در حالی که تصاویر و ابژه‌ها و کلمه‌ها و تن‌ها روزبه‌روز بیش‌و‌بیش‌تر برای خوراک‌دادن به محیط ِسیری‌ناپذیر سکسوال بسیج می‌شوند، تجربه‌ی سکسوالکه در این شکل ِتصریح‌شده و همه‌گانی‌شده، یکی از بی‌حس‌ترین تجربه‌های اروتیک است – به سر-الگوی شکل‌های مختلف ِلذت بدل می‌شود. دیگر نمی‌توان رد ِلذت را در بیرون از حوزه‌ی سکس پی گرفت، و از آن‌جا که سکس به امری هر-جایی بدل گشته و تمام ِتوان ِتفاوط-مدارانه‌اش را از کف داده، درواقع، دراصل، دیگر باید قید ِجستجوی ِلذت را، اگرچه در این دایره‌ی تنگ، بست؛ به این خاطر، به‌تدریج، لذت به همان چیزی تبدیل می‌شود که همه‌گان بدان دست‌رسی دارند و با آن ور می‌روند، اما هیچ کس نمی‌داند که واقعاً چیست...


«صبح‌ها وقتی از خواب برمی‌خیزم و با شادی ِفراوان به آفتاب ِزیبا نظر می‌افکنم، فریادکنان به خویش نوید می‌دهم: خواهم‌اش دید! خواهم‌اش دید! این‌سان، در تمامی ِروز آرزویی دیگر ندارم. همه چیز، آری، همه چیز در این امید به هم پیوند می‌خورد»- گوته/غم‌های ورتر ِجوان (19 جولای)
بی‌ هیچ دلیل ِروشنی به دنبال ِهمین تاریخ در ژورنال ِکی‌یرکگور می‌گردم.. شاید برای ارضای حس ِهم‌خوانی ِاخترشناختی حال‌و هوای ِیک روز ِتقویمی برای دو نفر. جالب این‌جاست که در این مجموعه، تنها یک نوزده ِجولای پیدا می‌کنم که در آن کی‌یرکگور غرق ِگرمای ِگمان‌ورزی‌های هستی‌-یزدان‌شناختی‌اش شده.. وجه ِمشترک: امید؛ که در نوشتار ِورتر در قالب ِگفتمان ِعاشق، و در نوشتار ِکی‌یرکگور در شکل ِمالیخولیایی ِگفتمان ِدینی نمود می‌یابد. وجه ِمشترک دیگر: رستگاری در لحظه...

واگیر ِرفتار ِاجتماعی ددمنشانه با آهنگ فزاینده‌ای تمام ِخیابان‌های این شهر را مسموم می‌کند. بی‌رحمی در رفتار، ول‌انگاری در روابط ِدوستانه، شیء‌گشته‌گی ِروابط ... همه به امری عادی بدل شده اند؛ سم، حتا تا خصوصی‌ترین و (به‌اصطلاح صمیمانه‌ترین) روابط رخنه کرده و بنیاد ِپُرانرژی ِدوستی را به گره‌ای فژاگین اما به‌درد‌بخور (برای لحظاتی که هستی بیش از حد لاغر می‌شود) تبدیل می‌کند.. به غده‌ای که حتا نظرافکندن بر آن دردناک است.


هیچ چیز به‌تر از میمیک ِچهره‌ی کسانی که با تلفن ِهمراه مشغول ِصبحت اند، نمی‌تواند بلاهت ِذاتی ِانسان ِامروز را نماینده‌گی کند. کافی‌ست کمی به این خنده‌ها، به این حرکت‌های غیرارادی ِسر و دست، به این لال‌بازی‌های تن، در غیاب ِناجور ِهرنوع تماس ِواقعی (حتا تماس ِواقعی ِگفتاری) نگاه کنیم، چیزی دیوانه‌بارتر از این‌ها وجود ندارد. این فاجعه است! ضرورت ِکلام ِزنده از بین می‌رود (و در پی ِآن لذت از سخن گفتن و سخن شنیدن؛ پانتومیم، و صدای ِرادیویی، و پیام‌های کوتاه و آسان‌رس، شکل ِنوینی از رابطه را طرح می‌ریزند که در آن نه تنها خواست ِدیگری، بل‌که حتا شوق ِخود ِ"من" هم پشیزی نمی‌ارزد.


اگر ایده‌ی اندیشه‌ی انتقادی درباره‌ی سویه‌ی پراتیک ِهنر را بپذیریم (این که هنر ِاصیل، هنری‌ست که سرکشی ِامر ِخاص در برابر ِسلطه‌ی امر ِعام را امکان‌مند سازد)،... آن‌گاه بسیاری از صورت‌های فرهنگی که به عنوان ِفرهنگ ِوالا شناخته می‌شوند (موسیقی ِکلاسیک، ادبیات ِکلاسیک و ...) عاری از وجه ِانتقادی اند؛ این اشکال، طی ِزمان به جای‌گاهی برای تجلی جلوه‌فروشی‌های ذهن‌های نازایی تبدیل شده اند که تهی از توان ِآفریننده‌گی (توان ِجلوه‌دادن به امر ِخاص) اند و ناگزیر اند گرایه‌های بی‌مایه‌ی فرهیخته‌نمای ِخود را در آرایش‌دادن به آرشیوهای همیشه‌نابسوده‌شان و مصرف‌ ِشتاب‌‌زده‌ی این فراورده‌های فرهنگ ِمادی ارضا کنند؛ زبانی که این اشکال (اشکال ِفرهنگ ِکلاسیک) با آن‌ به سخن در می‌آیند، نه زبان ِخاص ِسرپیچی‌کننده در برابر ِجریان ِروان ِزبان ِرایج، بل‌که، برعکس، زبان ِمحافظه‌کار و صاف‌و‌ساده‌ای است که می‌توان آن را عصرانه با چای و بیسکویت مزمزه کرد.. استراوینسکی آذین ِآرشیو ِخانه می‌شود، بونوئل هم دست‌به‌دست بین ِدخترها و پسرهای خیس‌روح و خرطبعی که نفخ ِروشنفکری دارند، می‌گردد..بی آن که گوشیده یا دیده شوند.


سارتر می‌خواهد زنده‌گی را به چنگ آورد، او این را می‌خواهد (چون رگه‌هایی از لج‌بازی ِسنت‌گرایانه‌،
قاب ِاندیشه‌اش را نقش داده) و نمی‌تواند (چون به اندازه‌ی کافی هراکلیتی نیست تا با فهمیدن ِاین که نمی‌تواند، توانا شود )؛ به همین خاطر، به همین دلیل ِساده، او به جای ِاین که زنده‌گی را روانه ببیند، آن را در هیئت ِچیزی نیمه‌انبسته-نیمه‌روان، در شکل ِماده‌ای لزج و ژله‌ای درمی‌یابد. خب، طبیعی‌ست که در اندیشه‌اش مدام عق می‌زند و بالا می‌آورد؛ مثل ِهر کس ِدیگری که به‌ذات سنت‌گراست ولی، به‌عبث، سودای سودای دگراندیشی در ذهن می‌پروراند.


الف به ب عاشقانه نگاه می‌کند: خیره، با چشم ِسخن‌گو: چهره‌ی گشوده... ب اما، کمی نا-راحت به نظر می‌رسد، انگار که در پاسخ ِسیل ِسخن ِعاشقانه‌ی الف وامانده باشد، لبخندی ناشیانه می‌زند و شرم‌اش می‌آید (از وامانده‌گی‌اش) و می‌ترسد ( از این که این ناشی‌گری، شوق از سخن ِچهره‌ی الف بگیرد)... نگاه ِعاشقانه نباید بپاید، چه که تن ِمعشوق هرگز قادر به بارگیری ِتمام این نشانه‌ها و این گرما نیست؛ درعوض، نگاه باید تن ِدیدار را هدف گیرد، دیدار را روشن کند.. دیدار، معشوق را روشن می‌کند. اما این بی‌معناست برای الف، که مانده تا بفهمد (و البته بپذیرد)، که درنهایت، این او نیست که ب را در بر می‌گیرد...

در تابستان، چیزها در انبساط ِرخدادها و در ملالت ِزمان فرومی‌ریزند. مغز هم در این فضای ِگل‌و‌گشاد پاره‌پاره‌ می‌شود. پاس‌داری از جدیت ِاندیشه‌گی کار ِآسانی نیست، مگر بتوان با لیموترش و آلبالو فضا را کمی هم آورد و حساسیت‌های پراکنده را، به لطف ِطراوت ِمیوه‌گانه‌ی این دو گهرقدر، جمع‌و‌جور کرد.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر