لاخهها
سامونینگ، تن را به شادگزاری وامیدارد. این شادی، در جایی میان ِطبیعتنگری ِروشنی که به لطف ِکلام ِاسطورهای، غیرطبیعتگرا شده، و درونگرایی ِپُرآفتابی که به میانجی ِمایههای کفرکیشی، عصرانه و پُرتاسه و شخصمند گشته، تن را به بندبازی بر روی جهانی که زبانی همواره نو-شونده دارد، وامیدارد. با این وصف، باید پذیرفت که تابستان، این فصل ِول-انگار و ول-گرد و ول-گر، گل و گشادتر از این حرفهاست که بتوان بر سطح ِآن، جای پایی برای پایکوبیهای ظریف ِاین موسیقی پیدا کرد - و داشت.
اراجیفی که زیر ِعنوان ادبیات ِنو بکتوار درقالب ِحرافی ِنوشتاری سیاه میکنند، نمونهی عینی ِتلاش برای پنهانکردن اختهگی اند. قراریابی ِسیال ِنویسنده در وضعیت ِنویسندهگی، (هراندازه هم که این وضع، بیبنیاد و ابزورد باشد)، هرگز در فقدان/اختهگی ِسیاق ِنوشتن، امکانپذیر نمیشود. نداشتن ِسیاق، بههیچرو نمیتواند نمایندهی راستینی بر نداشتن ِبنیاد (داشتن ِتهیگی) باشد. برعکس، ابراز ِهستیشناسانهی تهیگی و نیستمندی، جز با فر-آوردن ِزبان در قالب ِسیاق ِدرستی که بتواند زایدهها و کورسوهای هستی را در متن ِنیستی بگنجاند، شدنی نیست. کسی که زبان ِدرستی ندارد، نمیتواند ابزورد بزیَد؛ چراکه نیستن (و حتا تحقق ِفروکاستهی اگزیستاسیل ِآن: در زبانپریشی، در کنشپریشی...)، ازاساس، در بطن ِآگاهی ِژرف اما پرشکاف ِ"سوژهی بیان"ای که در بیانشدهگی ِخویش واساخته میشود، عیان میگردد.
در انیمیشن ِFallen Art، دامنهی بازی ِزبانی ِبگینسکی با عنوان ِدوپهلوی انیمیشن، ازطریق ِبسیجکردن ِنیروهای روانشناختی ِکار، به درون ِفُرم ِکار کشیده میشود: هنر ِافتاده... هنری که در آن، هم مواد (سربازان) می افتند و هم ورزکار (با آن رقص ِشگرفاش {از ریخت میافتد})... دهشت ِظریفی که از قصد و کنش ِجنونآمیز ِاو ابراز میشود، با قطعشدن موسیقی، از کار افتادن ِدستگاه، با شکافتهشدن ِکیف ِسادیستی، با قطرهی اشک ِناخودآگاهی که خودآگاهی و تکرار و افتادنها را بازمیخواند، تمام ِ"افتادهگی"های کار را به استمرار میکشاند...
Words, Words, Words…
کمتر میتوان تقریری به زیبایی و سزیدهگی ِتقریر ِشکسپیر از مالیخولیا یافت. شکسپیر واکاوی ِحالات ِغریب ِمالیخولیایی را بهمیانجی برجستهکردن ِنقش ِزبانپریشی در "بیان" ِتن ِماتم، به حدها میرساند..
My Words Fly up, My Thoughts Remain Below,
Words without Thoughts never to Heaven go…
ا از تجربهی غریب اما آشنایی حرف میزند؛ احساس ِدلهره در حضور ِمعشوق؛ اضطرابی که پس از اضطراب ِدیدار ِمعشوق سربرمیآورد، از آن پیشی میگیرد و کل ِدیدار را در سلولی جانکاه آگنیده از تشویش، غرقه میکند. ا میگوید، هنگامی که ع پیش ِاوست (عای که دل ِاو را میدارد، عای که همهچیز ِاوست)، دلاش بیشتر میگیرد؛ ع در لحظههای ملتهب ِانتظار، انگار که نزدیک است، و در دلتنگی ِغریب ِهمنشینی ِدیدار، دور... این طرحی راستین از وضعیت ِاضطراب است: جایی که فرد، درگیر ِغیبت ِعلت ِاصلی ِمیل، یعنی غیبت ِغیاب، میشود. عی معشوق، عیای که ا بدو عشق میورزد، عای که ا تنها میتواند بدو عشق بورزد، عی ابژهی میل، همانا عی غایب است. معشوق که ظاهر شد، میل بخار میشود.
- اندیشیدن، بدون ِدزدی از اندیشیدهها محال است.
- بله. از دل ِاین حقیقت، ضرورت ِبینظیر ِنوشتن سربرمیآورَد.
- نوشتن از؟ نوشتن برای؟
- درحالی که نمیتوان به امکان ِاندیشیدن-از/برای-خود خوشبین بود، میتوان به امکان نوشتن-از/برای-خود امید داشت.
برای ماتمزده، زمان هیچ چیز را حل نمیکند؛ عملکرد ِسوگواری، که پای ِفراموشی (وجه ِدرمانگر ِزمان) را به میدان ِاندوه میکشاند، در مالیخولیا، که در آن ابژه از کف میلغزد و ناپدید میشود، از جریان میافتد. جبروت و فایدهی زمان را ژکیدنهای مبهم و عطفزدودهی ماتمزده منتفی میکنند...
علاقه به عکس ِشخصی، به پرداختن و داشتناش، نمودگار ِگونهای نارسی ِروانی است. کسی که از ساختن و تماشای عکس ِخود کیفور میشود، مانند ِکودکیست که شکلبندی ِسامان ِخیالی/تصویری ِرواناش را هنوز با بازگشت به مرحلهی آینهای بازبینی و بازآرایی میکند. این لذت در پی ِوهم ِدستیابی به امر ِکلی و داشتن ِ یکپارچهگی ِتن سربرمیآورد؛ وهمی رواننژندانه خاص ِروانهای رشدنیافته. قضیه زمانی بغرنج میگردد که این لذت ِدیداری-استتیک به عطشی تنانی، به تمنایی متافیزیکی، تبدیل شود: خودشیفتهگی ِزنانه رفتهرفته، تن را تباه میکند؛ دیگر هیچ مشاهدهای در کار نخواهد بود؛ چشم تختهبند ِقالب ِفیگورهای خاصی میشود، و کنش ِدیدن، آرامآرام در ورطههایی که این خیرهگی ِمخرب از چشم میسازند، نا-بود میگردد.
وقتی آ به من مینگریست، و نگاهاش را کش میداد به بهانهی میلی که قرار بود فراداده شود، فضا را چشمهایاش به درون میکشید؛ فرجهای برجا نمیماند؛ چشمها میستاندند، بی آنکه درگاهی برای دهش بگشایند؛ در چنین حالی، آ چیزهایی میپرسید که من هیچ پاسخی برایشان نداشتم...
موسیقی ِجاز، مجال ِمغتنمیست که در آن به آوای ِزن رخصت داده میشود تا چنان که هست، فر-آید و پدیدارهگی کند. آوا-پریشی ِگذرناپذیر ِجاز (که شاید تنها عنصر ِقابل ِملاحظه در این موسیقی باشد)، شکافهای ِلازم برای قرار-یابی ِآوای ِآکنده از دال ِزن را در تن ِجای-گاه تراش میدهد. زن میتواند، بدون ِدغدغهی زادن (فرآوردن ِمدلول) در سطح ِاین تن بخرامد و از پراکندن ِآوای ِخود در پراشیدهگی ِحادی که هیچ ناظر ِفالیکی بر آن حُکم ِقطعیت نمیتواند داد، کیف کند و بلرزد؛ یک موسیقی ِجاز ِخوب، حسادت ِما را نسبت به توانمندی ِپُرتاو ِتن ِآوای ِزن – همانی که وجود ندارد – در برهمزدن ِفضای ِگفتار، برمیانگیزد... { صبح بخیر آقای Q}
{همچون اشتیاق، نامهی عاشقانه در انتظار ِپاسخ است (بارت)}
- چرا به نامهام پاسخ ندادی؟
- پاسخ ندادم؟! مگر دربارهاش با تو صحبت نکردم؟ مگر از این که چنان نامهای برایام نوشتی از تو تشکر نکردم؟
- بله. اما.. اما چیزی ننوشتی!
- باید مینوشتم؟
- ...نمیدانم ... آخر آن نامه عاشقانه بود...
{دربارهی نامهی عاشقانه، نمیتوان سخن گفت؛ این نامه، درست بمانند ِناگفتنیترین ندای ِعاشقانه (دوستات دارم)، در فضایی غریب سرداده میشود، بیآنکه هیچ پایان ِگزارهواری را بر خود تاب آوَرَد.}
بنیامین به ضرورت ِانتخاب ِساز-و-برگ ِسزیده برای یک نوشتن ِشایسته تأکید مینهد. این ضرورت ِآشکار، امروز به لطف(!) ِهمهگیرشدن ِابزار ِنا-دستی ِنوشتن، به لطف ِحدت ِبازتولیدپذیری ِکار ِهنری، به محاق کشانده شده است. ضرورت ِاستتیک و ژرف ِبنیامین در انتخاب ِیک قلم، یک بستر ِعشق ِسپید، یک خون ِگرم، را آرمان ِتودهای ِبنیامینی زیر ِدگمههای سرد ِصفحهکلید دفن کرده است؛ بنیامین، در مقام ِیک آرمانشهرگرا، همان چیزی را کم دارد که هر انسان ِبذات آرمانگرای دیگری، بهگونهای ناسازواره، از فرط ِدوری از آن معلق میزند: نخبهگرایی ِضرور. {اگرچه اندیشهی تمثیلی ِبنیامین، راه را برای جوشدادن ِزیباییشناسی ِتودهای (در تئوری ِبازتولیدپذیری ِکار ِهنری ِاو) و آرمانگرایی ِاستتیک و شخصی و پدیدارشناسانهی او گشوده نگه میدارد}
{دربارهی نوشتن ِگفتاری و طلب ِمخاطب:}«چون میگویم که از نوشته کسی را فایده نباشد، تو را وهم آید و ترس، که آن من نباشم؟ میگویم نی، تو نباشی. بعد از من و تو، طالب ِصداقی را باشد که فایده باشد. اکنون در خور ِآن میباید بود، که هیچ امری بر تو سخت نیاید. اگرچه آن امر بر دیگران سخت باشد؛ زیرا ابایزید، طاقت ِصحبت ِمن ندارد، نه پنج روز و نه یک روز و نه هیچ. مگر کسی که عنایت و میل ِدل ِمن، بدو باشد.» - شمس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر