۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه


مست‌نوشت
یا/اما
]dcd fi khl Dlsjk,aj ,[,n knhvn


اندیشه‌های‌ات را هم‌آور
و بین که چه‌سان کسوف ِخویش‌ ام
و تو،
ویرانی ِستاره‌ام ای
و وزوزه‌بادی که بر شعله‌ی زارم می‌توفی...

آقای ِ نمثیانگا، که هرهفته یک‌بار، بار ِگران‌سنگ ِنام ِمستعار ِعجیب ِخود را بر آن گور-کشتی‌های ایرلندی بار می‌کند و هم‌راه ِقربانیان ِقدیم، پیغام ِمسکنت ِاروپایی‌اش را به سوز ِسوگچامه‌های فرزیبا از بحر ِباختری به جزایر ِمدار ِمُرده می‌بَرَد، واژه‌های امشب را نشان‌نشان، یک‌به‌یک بر این میز ِچوبی می‌گذارد...

هر انسانی ابلیسی‌ست
و دروغ‌زن
که با هر کلامی که بر زبان ‌راند
آتشی برافروزد

ماهیچه‌های این میز را لابه‌لای استخوان‌های تراشیده‌ی اندوه ِزهرین ِآوای ِحنجره‌ی نمثیانگا می‌نشانی و صدایی رازناک با طبعی که از عصرانه‌گی ِخاطره‌اش خبر می‌دهد، از پس ِکاغذ ِبر میز بر‌آید.. صدایی که بر خال‌های این نفَس، ضرب ِخوی ِدریغ‌آمیز ‌گیرد؛ صدایی که بر قلب‌های گنه‌کاری که تاو-بار ِحقیقت را بر خویش برنخواهند گرفت، با شرم ِارزمند ِخود خواهد گفت که "من هرگز مرد ِدین نبوده‌ام، پس از چه رو می‌بایدم که ایمان‌ات آورم؟"

می‌گویی که می‌شناسی‌ام..
من، زهر ِرگ‌ها‌ت‌ ام

پسران ِمُریگان، دورادور ِمیز ِهمایش، گرم ِنوشتن ِنامه‌های اوگهام اند؛ آن‌ها باید روایت‌هایی بر مرگ ِسلحشوران ِازدست‌رفته در جنگ نگارند که از یک‌سو پیام ِجاودانه‌گی ِگرمای ِرگ ِشهیدان را به پوست ِپریده‌رنگ و سرد ِبیوه‌گان‌شان برساند و از سوی ِدیگر ایمان ِدل ِبیوه‌گان را به محک ِستهم ِآسمان ِسُربی ِنبرد، به آزمون گذارد ... باردار از این مسئولیت ِخطیر ِاخلاقی، این نامه‌ها را با کلماتی جادوکار می‌نویسند که تنها آن زنانی را که به‌راستی عشق ِشوی‌شان را پیراهن ِتن کرده بوده‌اند توان ِبرگشودن ِرمز ِآن‌ها باشد؛ زنان ِدیگری که سرد بوده‌اند و پروای ِخاطره نداشته‌اند، نامه‌ها را نانوشته ‌بینند؛ کلمات ِجادویی، به‌نزد دیگر زنان که در لحظه‌ی احتضار ِمردشان در بر ِمعشوق ِخویش می‌لولیده‌اند، صورت ِتخله‌های ستبر و خارداری را به خود می‌گیرند که باکره‌گی ِماتحت‌شان را از هم می‌درَد...

مرد ِحربی کیست؟
آنک من
و تو
حقیقت را به پیروزی‌های هرز می‌بازی...




افزونه‌ی تاب‌دار:

وقتی گوش در این ضرب‌گاه ِایرلندی کوسیده گشت و نفسش بند آمد، روی از سخن ِنمثیانگا برمی‌تابیم و برخلاف ِطبع ِسردمان، به پای ِخون‌وشت‌ه‌‌بازی‌های آتش‌کارانه‌ی د می‌نشینیم؛ د، رو به گوشه‌ی ِماتم، خیره به تصاویر، تصاویری که زمانی "نام‌ها" می‌نامیدشان، ایستاده بود و ورود ِما را ‌چون‌همیشه با آداب ِمخفی ِخویش خوشامد زد؛ حکایت ِامشب‌اش، ملال‌انگیز است و مکرر:

{به‌ساده‌گی می‌شد نیروی ِعزم را بر برق ِدندان‌های فرورفته در گوشت ِدهان، و جلای ِخونی که کم‌کَمک بر سفیدی چیره می‌شد، دید.. او پس از قطع دست ِچپ، تنها وقتی از شدت ِضعف ِکم‌خونی آرام گرفته بود، حاضر شد آینه را از دست‌ام بگیرد و برای تراشیدن ِابروهای‌اش برای بار ِآخر نظری به چهره‌ی خود اندازد... برای او، این ابروها، زخم-نشان‌های سیمایی بودند که با پذیرفتن ِزنده‌گی تا آن زمان، نابخشوده‌گی ِازلی ِهستی‌اش را گران‌بارتر از آن‌چه از دم ِمیلاد بوده می‌ساخت ... دست‌‌های‌اش با همان ظرافتی که زمانی بر دار قالی ِابریشمای ِذهن‌اش می‌رفتند، هلال‌ها را تراش می‌دادند.. او پیش از آن ‌که بمیرد، بار ِدیگر از من خواست تا نغمه‌ی مورد ِعلاقه‌اش را در گوش‌اش بخوانم...}

فاث زقهححمثی خقشزمث ذقثشفاثس اهس معدلس مهنق لقهف
اهس ذمشزنثدثی اشدیس و مهنث ئشحس خب عدلخیمغ مشدیس
سنهد شس مثشفاثق و ذعقدف ذغ فاث سعد
فاهس صخقمی هس دخف بخق اهئو فاهس هس دخف بخق
غخع شدی ه






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر