۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

International Journal of Baudrillard Studies
Volume 5, Number 2 (July, 2008)


راننده مسابقه و هم‌زاد ِاو
ژان بودریار


فرمول یک، مثال ِروشنی بر عصر ِاجراست، عصری که بر چکادهای آن آثار ِانسان و ماشین‌های او خوش می‌لمند، انسان و ماشینی که هر یک دیگری را به پیش می‌راند، به حدها، بی‌از آن که معلوم گردد کدام یک این پیش‌رَوی ِشهاب‌گونه را برمی‌انگیزد و کدام تنها حکم ِهم‌زاد ِدیگری را بازی می‌کند.
اگر انسان به بند ِنبوغ ِشرارت‌بار ِتکنولوژی درافتاده، و این شر او را وامی‌دارد تا به مرزها و حدهایی که چه بسا ورای توان ِاوست پیش رود، آن‌گاه راست این است که تکنولوژی را باید اسیر ِآدمی دانست، آدمی که با او هویت می‌گیرد و هر چه از شور و اشتیاق دارد در او می‌ریزد و انبار می‌کند. پیمان ِاین دو، میثاقی که این دو با یکدیگر بسته اند، را تنها می‌توان به میانجی ِخرج ِمازاد، به میانجی ِایثاری شگرف، به پیش کشید. در فرمول یک، این دو در "سرعت" – در فانتزم و وهم و خیال ِسرعت – که پای ِشوق ِجمعی ِمهارناشدنی و انکارناپذیری را به صحنه می‌کشند، هم آورده می‌شوند.
فرمول یک، به یک هرم می‌ماند: هم‌نهاد ِهرم‌گونه‌ای از جدوجهد ِهزاران‌هزار نفری که عصاره‌ی تلاش‌شان در یک ماشین، یک مرد، و در یک لحظه‌ی کوتاه و شگفت‌انگیر چکیده شده است. غلظت بسیار بالاست، و آینه‌ی مسابقه تمام ِنیروهای بسیج‌شده را به‌خوبی بازتاب می‌دهد – نیروهایی که همه‌گی به‌سوی یک هدف ِواحد که در اجرای ِیک فرد، و در یک برخورد ِدوجانبه، سوی‌مند اند، شدت و ایجاز ِاین رخداد اما هیچ ربطی به خیل ِتلاش‌ها و قوَت ِزیرسازه‌های‌اش ندارد. بی‌تردید، رمز ِافسون ِجمعی ِمسابقه به دگردیسی و چکیده‌گی ِخیل کثیری از چیزها و تلخیص ِآن همه در قالب ِامری یکتا برمی‌گردد. اما این هرم، که راننده بر نوک آن جای دارد، به نوبه‌ی خود توسط ِرسانه و تلویزیون به میلیون‌ها نفر مخابره می‌شود – واچرخشی بزرگ، یک زبَرساختار ِشگرف (که برق ِآن، حتا قطع ِنظر از سویه‌های تجاری و تبلیغاتی ِچنین عملیاتی، همچنان چشم را می‌زند). غلظت ِزیادی که در یک چشم بر هم زدن رقیق می‌شود. فرمول یک، دربرگیرنده‌ی یک چرخه‌ی جمعی، تکنیکی و خیالی است.
راننده، تنهاست. در اتاقک ِماشین ِمسابقه، او دیگر هیچ کس نیست. همین جاست که او با هم‌زاد ِخود، یعنی ماشین درمی‌آمیزد و هویت ِخود را در این هم‌آمیزی از کف می‌دهد. او به شوالیه‌ی غایب ِایتالو کالوینو با آن ردا و زره‌اش می‌ماند، شوالیه‌ای که شوالیه‌های دیگر ِحاضر در مسابقه را نمی‌بیند. آلن پروست می‌گوید "نیازی نیست که آن‌ها را دوست داشته باشید یا احترام‌شان را داشته باشد؛ وقتی چراغ سبز شد، آن‌ها دیگر وجود ندارند. همین را می‌دانم که قرار است با یک ویلیامز، یک لوتوس یا یا یک فراری رقابت کنم". تنها زمانی که آن‌ها می‌توانند یکدیگر را به چشم ببینند، آن‌ هم در مقام دشمن و رقیب همدیگر، خط ِآغاز است و هنگامی که پس و پیش ِیکدیگر – در دراماتیک‌ترین لحظه‌ی مسابقه، وقتی که قرعه‌ی برنده به واکنش ِبرق‌آسای لحظه‌ی مخاطره‌آمیز ِقماری بند است که رقیبان در برخورد ِنزدیک تجربه می‌کنند – می‌رانند. پس از آن، ماشین و راننده صرفاً پرتابه‌هایی جان‌دار هستند که هدفی جز رسیدن به خط ِپایان ندارند. نظر-ات را به سکو بدوز! جایزه‌ی بزرگ امروز دیگر بیش‌تر به مسابقه‌ی عبور از موانع تبدیل شده است، رقیبان تنها بخشی از موانع اند: باران، وضعیت ِچرخ‌ها، و تصادفات ِپیش‌بینی‌ناپذیر؛ و البته محاسبات ِبی‌پایان. بر وضعیت ِپرتابه باید آن‌به‌آن نظارت کرد. جریان ِمسابقه تنها در ظاهر به رقابت می‌ماند. رقابت به‌واقع در جای دیگری رخ می‌دهد – در بازار ِجهانی ِاتوموبیل، در نمودارهای مربوط به شهرت ِرانند‌ه‌ها، در سیستم تبلیغات و ستاره‌سازی. کل ِمسابقه بر صفحه‌ی تلویزیون رخ می‌دهد، بر صفحه‌ی سرعت. در سرعت‌های بالا، سرعت دیگر بعدی مکان‌مند نیست، سرعت سراسر صفحه‌ای است که بر آن راننده باید شتاب ِخود را با چابکی ِفیلم‌بردار ِتلویزیونی هم‌آهنگ سازد. "اگر بخواهیم صادقانه بگوییم، واقعیت این است که، همان‌طور که طرفداران هم ممکن است گاهی حس کنند، کیف ِواقعی راندن درعمل از بین رفته است". فرسایش ِلذت، بهایی است که باید برای تغییر ِحرکت به سرعت ِمحض، و دگردیسی ِتن به حرکت بر صفحه‌ی سرعت، پرداخت شود. این کار هیچ لذتی ندارد جز لذت ِبُردن، لذتی که به‌هیچ‌رو شخصی نیست، لذت ِعملیاتی از برنده شدن. این لذت با همان ضرباهنگی بر مغز ِراننده حک می‌شود که داده‌های تکنیکی بر داش‌بورد به رقص درمی‌آیند. درواقع، لذت در اجرای تکنیکی جاسازی شده، در ابژه‌ای که برای برنده‌شدن ساخته شده است، در اجرایی که اراده‌ی راننده را به‌مثابه عنصر تکنیکی ِلازم برای پیروزی به خدمت می‌گیرد. شاید غیرانسانی به نظر برسد اما بیایید در این باره صادق باشیم، منطق ِذهنی ِمسابقه چنین حکم می‌کند.
در سرعت 180 مایل در ساعت، همه چیز آرام است. افقی از چشم ِتوفان، سکون ِسرعت، حالتی خلسه‌آمیز: شما دیگر در این دنیا نیستید (حسی که در رانندگی در سرعت ِبالای 125 مایل در ساعت، در هر ماشین ِعادی به انسان دست می‌دهد). پس‌زمینه تماماً تلویزیونی می‌شود، درک ِفیزیکی ِماشین‌های به‌کلی نیست می‌گردد؛ این شما و این رخداد ِناب ِسرعت که در آن، درک ِفضا به‌شکل ِبساوشی صورت می‌گیرد: درک ِواکنشی (به زبان ِمک‌لوهانی: ماشین به امری بسودنی تبدیل می‌شود، به امتداد ِبسودنی ِتن ِآدمی). هیچ چیزی که بتوان به منظره‌ی حقیقی، یا به رقابت و پرستیژ ربط‌اش داد وجود ندارد: شما وارد ِتصورات ِمجازی می‌شوید، به زمان ِحقیقی نزدیک می‌شوید، به آنیت ِحرکت – و البته همهنگام به کاتاستروف.
شاید بتوان به وجود اشتیاق ِدیگری جز برنده‌شدن اشاره کرد، شوقی حیرت‌انگیز و در عین حال اندوه‌بار. شوقی برخاسته از دراماتیزه‌کردن ِخطر توسط رسانه، و در سطحی ژرف‌تر، شوقی زاییده‌ی قاعده‌ی نمادین ِبرخورد و دوئل: شوق ِتصادف، اشتیاق ِمرگ. پیش‌ترها، نه فقط رانندگان، بلکه تماشاچیان هم جان خود را در مسابقات به خطر می‌انداختند. چندان که کیف ِرانندگی رفته‌رفته از مسابقات محو می‌شود، از خطرگری ِشخصی نیز دیگر نمی‌توان سراغ گرفت؛ از آن روزهای مرگ‌بازی دیگر خبری نیست.
امروز مرگ پدیده‌ای خیالی و مجازی است. این تنها ماشین‌ها هستند که می‌میرند، موتورهایی که آن‌قدر کار می‌کنند تا به‌کلی اوراق می‌شوند. مرگ تنها برای "هم‌زاد" تکنیکی، یعنی برای آن که طبیعت ِانتزاعی ِمسابقه را ساخت می‌دهد، معنی دارد. باید اقرار کرد که همه خواب ِچنین مرگی را می‌بینند (البته این هرگز بدین معنا نیست که چنین مرگی را طلب می‌کنند)، با این حال امروز، تماشای مرگ، به شکلی که "زنده" به نمایش درآید، پذیرفتنی نیست. به هر رو، به همان‌ اندازه که غیاب ِتماشاگران غیرممکن است، حذف ِکامل ِتصادفات نیز به‌راستی خارج از تصور است. حتا با وجود این که شمار ِتماشاچیان دربرابر مخاطبان ِمجازی (تلویزیونی) بسیار اندک است، این واقعیت را نمی‌توان نادیده گرفت که آن‌ها در آن جا هستند و حضور دارند. حتا اگر ریسک ِواقعی در برابر ریسک ِمجازی اندک است، باید پذیرفت که چنین ریسکی وجود دارد. این یک عنصر حیاتی است؛ بدون ِعامل ِتصادفی، بدون ِتصادف، در غیاب ِعناصر ِپیش‌بینی‌ناپذیر، مسابقه‌ی اتوموبیل‌رانی دیگر هیچ جذابیتی ندارد.
این سان، راننده‌ی فرمول یک در وضعیتی دوگانه به سر می‌برَد: او، هم‌زمان، هم – در مقام ِیک اپراتور ِتکنیکی – پایانه‌ی خودکار ِتکنیکی‌ترین و پرداخته‌ترین ماشین‌واره‌گی است، و هم اپراتور نمادین ِشور و شوق ِجمعیت و ریسک ِمرگ. شرکت‌های اتوموبیل‌سازی حمایت‌کننده نیز، میان ِسرمایه‌گذاری و برپایی ِچنین مسابقه‌ی سورگونه‌ای ناسازوار درگیر می‌شوند. آیا به‌راستی می‌توان تصور کرد که تمام ِاین‌ها ریشه در یک بازاریابی، تبلیغات و سرمایه‌گذاری ِمحاسبه‌شده، و در نتیجه عقلایی، دارند؟ آیا ما با یک عملیات ِعظیم ِتجاری طرف ایم، یا با شرکت‌هایی که ورای توان تجاری ِخود خاصه‌خرجی می‌کنند تا شوق ِپدیدآمده در این میان را برای پروراندن ِپرستیژ و کاریزمای خود به کار گیرند (آیا این شرکت‌ها خود درگیر مسابقه‌ی سرعت نیستند)؟ آیا رویارویی این شرکت‌ها با یکدیگر برپایه‌ی فوران ِخطرگری و آسیمه‌گی و روان‌پریشی شکل می‌گیرد؟ بی‌تردید همین سویه از این پیکار است که در همان نگاه ِنخست، نظر ِمیلیون‌ها بیننده را به خود می‌گیرد. مسلماً در پایان، یک بیننده‌ی عادی ِتلویزیون پیش‌تازی ِمک‌لارن بر هوندا را به چیزی نمی‌گیرد؛ من حتا مطمئن نیستم او پس از تماشای مسابقه کوچک‌ترین شوقی داشته باشد که کار هرروزه‌اش راندن در چنان مسابقه‌ای باشد. تأثیر ِفرمول یک، در منش ِتکین و رمزآلود ِرخداد ِمسابقه و شکل‌و‌شمایل ِراننده است، نه در وجوه ِتجاری و تکنیکی ِنمایش ِتلویزیونی ِآن. روشن نیست که چرا در عرصه‌ی عمومی بر سرعت این‌چنین حد می‌گذارند و به‌لحاظ ِاخلاقی شکستن ِچنین حدی را ناروا می‌گیرند و لیکن در فرمول یک جشن ِسرعت برپا می‌کنند؛ بی‌شک در این میان باید پای تاوان ِسنگینی در میان باشد. بی‌تردید فرمول یک در خدمت ِهمگانی‌کردن ِآیین ِاتوموبیل و استفاده از آن است، اما عملکرد ِآن فراتر از این‌هاست، حفظ ِاشتیاق به مطلقاً متفاوت‌بودن – توهم ِبزرگی که تمام ِمازادها و زیاده‌خواهی‌ها را موجه می‌کند.
در پایان، آیا کار ِفرمول یک به پایان نرسیده است؟ آیا فرمول یک به آن کمال ِغایی ِمطلوب خویش دست نیافته، جایی که تمام ماشین‌ها و رانندگان، با منابع ِعظیمی که به کار می‌گیرند، در گردابه‌ی یک سناریوی ِتکراری، همه‌گی به سطح ِبیشینه‌ی اجرا و عملکرد می‌رسند و طرح و رویه و سرانجام ِیکسانی را در هر مسابقه رقم می‌زنند؟ اگر فرمول یک به‌عنوان صحنه‌ای برای آزمایش‌ امکانات ِتکنیکی، عملکردی صنعتی و عقلانی به شمار می‌رفت، می‌توانستیم پیش‌بینی کنیم روزی فراخواهد رسید که در آتش ِبس‌کردی ِخود خواهد سوخت. از سوی دیگر اما، اگر فرمول یک صرفاً تماشاخانه‌ای است که در آن رخداد ِشورانگیز ِجمعی (و البته یکسر مصنوعی)‌ای به نمایش گذاشته می‌شود که بر صفحه‌های نمایش ِتحقیقات ِتکنولوژیکی، بر اندام ِراننده، و بر صفحه‌های تلویزیونی که تماشاچیان خود را فرافکنی می‌کنند به جریان می‌افتد، در این صورت باید گفت که آینده‌ی روشنی برای‌اش می‌توان انگار کرد.
سخن کوتاه این که، فرمول یک یک هیولاست؛ چیزی که این‌چنین از تکنولوژی، پول، آرزو و پرستیژ اشباع شده چیزی جز یک هیولا نمی‌تواند باشد (ِفرهنگ ِمُدمَدار، که هم‌اندازه‌ی فرمول یک انتزاعی است و منطق ِآن، همان اندازه که منطق ِفرمول یک از منطق ِترافیک جاده‌ها بیگانه است، با اسلوب ِمتعارف پوشش غریبه است، نیز هیولاست). اکنون، تقدیر ِهیولاها این است که ناپدید شوند، نگرانی ِما نیز در همین است. ما آن‌قدر هوش‌یار نیستیم که ببینیم چگونه آن‌ها در هیئت ِموجوداتی اهلی‌شده و سربه‌راه به زیست ِخود ادامه می‌دهند. در عصر ِبی‌معنایی ِحاد – و بی‌معنایی ِماشین و تمام قیدها و شرط‌های‌اش – دست ِکم می‌توان به وجود ِشوق ِرخداد ِناب {این هیولاها} دل بست، موجودات ِنازنینی که مجازند تا مطلقاً دست به هیچ کاری نزنند...






۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه


A Boozed-writing On Toxicophagous Moments


A party? No! in effect, a show, an orgy of easy but tormented youngsters who’ve learned to live through illusory spree: Girls showing their ample cleavages and ducky asses thru close-fitting night dress, Boys with cold gazes and paralyzed body language offer their mannish immobile postures desperately , Hosts with wonderful hot amiability and excessive cold look; Everything is an epitome of a modern feast – no smile, no waltz , no silence, no dance, no seduction: all the things are gathered here to provide a hearty shortcut to jouissance. What else do you desire mate? You drink and you leave your ego to the matchless imaginative dissocialized sphere of … say it a gathering of nothingness, a pure dear invalidness. No burden while you surpass the tracked damned realm of reality. Harsh hailstone of the humble happiness; Rigorous right of righteous redemption … a sulky serious girl is staring angrily at some couples there making out in their rainbow of gladness; she’s craving for a shoulder as she touches her arms… a stoned boy is staring at the white wall, hallucinating a rosebud that is bicycling on another rainbow… a masquerade at the far side of the salon which is mimicking the void rhyme of our discussion. What a discuss!!! E is debating on the aesthetical vantage of architecture over music, J – as the true faithful fellow of our elites! – is challenging her reasoning with shallow references to threadbare metaphysics of Schopenhauer… what a joyful waste! What a vast desert of humanistic oblivion! An empyreal moon is rising over my circling glass; An umber sun behind Whiskey! A black sun, a true smile over all…

Don’t brush your teeth after that…



۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه


لاخه‌ها


خرکاری، کنجکاوی و هم‌دردی: سه عیب مدرن - نیچه/خواست ِقدرت

دستاورد ِمدرن و خوش‌آمده‌ی فلسفه‌ی علم: فروکاستن ِپرسش به مسأله. جایی که نقش ِرادیکال ِفلسفه به‌عنوان عرصه‌ی هماره‌گشوده‌ی پرسش‌گری و اندیشه‌ورزی ِرادیکال به معرفت‌شناسی تقلیل می‌یابد؛ مادر/فلسفه خدمتکار ِعلم/فرزندی می‌شود که در طول ِفراگرد ِابزارگردانی ِخود وجهه‌ی حرامزاده‌گی ِخود را فاش کرده و حال جان ِزاینده‌اش را برای رشد(؟) ِبیش‌تر می‌مکد. فلسفه در مقام ِحل ِمسأله! بوی ِگند ِاین مسخ را می‌توان با معاشرت با اهالی ِفلسفه‌ی علم از نزدیک استشمام کرد، جایی که در یک گفتگوی ِمکانیستی ِسطحی‌نگرانه و مهندسی‌شده، نه‌بود ِاین هسته‌ی ِهایدگری که پرسش پارسایی ِتفکر است، وجدان ِشما را می‌رنجاند.

در بی‌ثباتی ِرابطه‌ی صمیمی ِزن با دیگری، شکل ِازهم‌گسیخته‌ی ادراک ِزن نسبت به تن ِخود و تن ِدیگری و مناسبات ِاین دو، تأثیرگذارتر از عاملی است که از آن تحت ِعنوان ِهیستریای ِزنانه یا ناپایداری ِبخش ِخودآگاه ِعاطفه‌ی زن یاد می‌کنند. زن بیش و پیش از آن که در اثر ِهیستری ِگذرناپذیر ِخود گرفتار ِانگاره‌های کج‌و‌معوج ِآرمان‌گرایانه‌ی خود نسبت به رابطه با دیگری شود، متأثر از نااطمینانی ِبنیادینی که خاسته از ذهن‌پریشی ِتن ِاوست، وجود ِ"دیگری" را در عرصه‌ای می‌یابد که گویی عاری از زمان‌مندی و مشحون از مفاهیم ِسستی است که ذهن ِاو را در تعلیق ِمدام نسبت به حضور ِدیگری معلق نگه می‌دارند؛ دیگری برای او همیشه یا کم است یا زیاد؛ یا دُژمن یا خدا.

- امروز دیگری کم‌تر کسی را می‌توان یافت که چیز یا کسی را داشته باشد که اصل ِزندگی/مرگ را "به خاطر" ِآن (یا به زبان ِدقیق‌تر: پیرامون ِخاطر ِآن) برای خود شکل دهد.
- پول!
- نه، پول با تمام ِهیولاواره‌گی و رنگ‌به‌رنگی و دل‌نوازی‌اش، نمی‌تواند فضا‌مندی ِاین خاطرگاه را داشته باشد! پول ابژه‌ی صغیر ندارد، وگرنه قضیه حل می‌شد! آدم را دور خود می‌چرخاند، او را تحلیل می‌برد، زخم‌اش می‌زند اما قادر نیست او را بکُشد، چون به او نیاز دارد.

هرچه اهداف کم‌رنگ‌تر و بی‌اهمیت‌تر و بی‌معنی‌تر، اهمیت ِوجودی ِابزارها برجسته‌تر می‌شود. این مطلب را می‌توان با بررسی ِوضعیت ِامروزین ِعلوم انسانی نیک فهم کرد؛ جایی که سردرگمی و پریشان‌ذهنی و نیست‌انگاری ِعمیق ِدانشمند در رابطه با اهداف ِغایی ِرشته‌ی خود – و هر آن چیزی که معنای انسانی و اجتماعی ِکنش ِفکری ِاو را تعیین می‌کند، او را وادار می‌کند تا با ابزارهای علمی بلاسد، خود را در میان ِآن‌ها گم کند تا مگر از سنگینی ِشرم ِآزارنده‌ی بیهوده‌گی ِکارش اندکی بکاهد. {این مسئله در علم اقتصاد پرروشن است؛ جایی که نه تنها اندیشیدن به نتیجه‌ی اجتماعی ِاندیشه‌ورزی ِتخصصی (در مقام هدف) مانعی دربرابر ِآینده‌ی براق ِشغلی تعریف می‌شود، بل‌که اساساً چون‌و‌چراکردن در راست‌کاری و به‌جایی ِابزارها عملی خودویران‌گرانه به شمار می‌رود}.

زن زمانی درمی‌یابد که مرد او را تنها به‌منزله‌ی پاری از مادر می‌خواهد که مرد برای بار ِدوم پس از جدایی او را طلب کند.

چیزی وهن‌آمیزتر از تفکیکی که ما انسان‌های امروز میان فضا و منطق حاکم بر شغل و کسب‌وکار خویش و فضای فراغت می‌گذاریم، نیست. قطع ِنظر از این که تقسیم ِکار ِاجتماعی و چندپاره‌گی ِسوبژکتیو ِکل ِحیات ِما در مقام ِموجوداتی خود-ابزار-گردانی‌شده چه بلایی بر سر ِکلیت و معناداری ِزیست ِما آورده‌ اند، هرزه‌گی ِزیست را می‌توان به‌ساده‌گی با توجه به کیفیت ِکیفی که ما از موج‌سواری بر ادوار ِکار-فراغت می‌بریم، و سکته‌ی دهشت‌بار ِمعنا در گذر از یکی به دیگری، که در طول ِآن با وقاحت ِتمام و آسوده‌گی ِخاطر کل ِدستگاه ِارزشی ِخود را تحویل می‌کنیم، از نزدیک لمس کرد. دوزیست‌هایی که در فراغت معده‌ی ِخود را از سرخوشی پر می‌کنند، و در وقت ِکار همه را بالا می‌آورند. دو زنده‌گی، هر یک مرگ ِدیگری؛ و در این حدت، به معنا هیچ نیازی نیست...

تنبلی: غنیمتی ارزمند؛ به‌عنوان ِشکلکی در برابر ِهیکل ِچاق ِنظم ِاجتماعی-کاری؛ باد ِمعده‌ای به روی پریده‌رنگ ِساعات ِسریع ِزنده‌گی ِگران‌بار از پوچی. مسأله‌ بسیار ساده است: شما یا وامی‌دهید و تنبلی را به‌عنوان ِیک عادت ِناشایست و نکوهیده وامی‌نهید، یا از نیروی ِویران‌گری که می‌توانید از "ورزیدن ِتنبلی" و جدیت ِروان‌شناختی ِآن و هوای ِتازه‌ی دگرواره‌گی‌اش برای معنابخشی بهره می‌گیرد. {راه ِسوم شاید: تنبلی در انتخاب ِیکی از این دو راه}

«انتخاب کردن امر ِعجیبی است. هر فلسفه‌ای که انسان را به اعمال اراده‌ی خود مأمور می‌کند تنها بر یأس ِاو می‌افزاید؛ زیرا اگر برای آگاهی، چیزی فرح‌بخش‌تر از دانستن آن چه که می‌خواهد وجود نداشته نباشد، برای آگاهی ِدیگر (ناخودآگاه؟) – یعنی همان آگاهی ِمبهم و حیاتی‌ای که شادمانی را به نومیدی از اراده منوط می‌کند – چیزی دل‌رباتر از الغای ِانتخاب و انحراف از اراده‌ی عینی ِخود نخواهد بود. به‌تر این است که به چیزی بی‌اهمیت اما نافذ تکیه کنیم تا این که به اراده‌ی خود یا الزام انتخاب متکی باشیم» - بودریار/فروپاشی ِامر ِاجتماعی در رسانه‌ها

مثله‌کردن کلمات، اثبات سزیده‌گی نشانه‌شناختی-هستی‌شناختی واج‌ بر کلمه، بر هم ریختن شکل آشنای کلمه و ساختن امر غریب و آزارنده از یک کلمه‌ی آشنا: بازی‌ای که شاید در هیچ زبان دیگری چنان که در خط‌نگاره‌ی فارسی اجرا می‌شود، خواستنی و شوق‌برانگیز نباشد. این که هویت ِشکلانی ِیک کلمه، چون جامه‌ای که بر تن ِمعشوق حکم ِنمادین ِاقتدار ِاقناعی ِمنش ِصوری ِاو را دارد، برافتد؛ این که میان‌گاه‌اش دریده شود و خصوصی‌ترین چیستی‌های ِمعنایی-تنانی‌اش – که کلمه خود از بیم ِبی‌معناشده‌گی از برابر ِآینه‌ی زبان گریزشان می‌دهد – در برابر ِپیچ و شکن‌ها و پاره‌های اشتیاق ِشکل‌های معنازدوده‌ و نگاره‌گرانه‌ از شبح ِکلمه‌ی ممکن قرار گیرد... بازی برای بزرگ‌سالان!

همراه با استیلای شکل‌های جدید هویت‌بخشی در قالب فرهنگ ِانبوهه‌گی مصرف، امکانات ِفرد به‌واسطه‌ی دموکراتیزه‌شدن ِتجربه‌ و خصوصی‌شدن فراگردهای دلالت‌بخش به معنا و ارزش، گسترش می‌یابد؛ هزینه‌ی مستقیم این بهبود ِصوری اما چیزی نیست مگر سطحی‌شدن ِگریزناپذیر تجربه و بی‌دوامی ِآن و استحاله‌ی تجربه در انگاره‌های مصرفی که نتیجه‌ی ناگزیر ِآن کاهش ِسطح خودآگاهی از تجربه است. مصرف‌کننده، آزادترین تولیدکننده است، او با مصرف، بیش از هر چیز، خود را بازتولید می‌کند و دم‌به‌دم هویت ِتازه‌ای ازخود می‌تراشد؛ هویتی از ابتدا پوسیده که تاریخ ِانقضای ِآن لحظه‌به‌لحظه نو می‌شود، مادامی که او بتواند پذیرنده‌ی سربه‌راهی در جذب ِرسانه و فضای نمادین ِرنگارنگ آن باشد، فضایی که شرط ِمشترک‌شدن و بهره‌گرفتن از هوای ِجان‌بخش ِآن، فروختن ِوارسته‌گی-در-پراکسیس به آزادی-در-انتزاع ِانگاره‌هاست.

«حتا وجدان ِناراحت ِصنعت ِفرهنگ هم نمی‌تواند کمکی به آن بکند. روح‌اش چنان عینی‌گرا شده که به چهره‌ی سوژه‌های خود چونان سیلی فرو می‌نشیند؛ و این سوژه‌ها که ابزار ِاوی اند، چون همه چیز را می‌دانند، پا پس می‌کشند و از وبالی که خود مسبب‌اش بوده‌اند فاصله می‌گیرند.» - آدورنو/اخلاق ِصغیر

سیسیت در برابر ِسوفیا: رقص ِخشونت‌بار سرباز ِمُرده در برابر ِخشونت ِضمنی‌ ِجنونی دل‌مرده . اولی، سیمین، بخار ِودکا بر زبان ِمهجور ِمسکنتی زمستانی؛ دومی، سبز، دود ِعلف در اتاق ِواپسین انسان.