پرسش از ابژه
و ابژه تَرامیتراود، و پراشیدهگیهای حضورش آینهای میشوند
که نا-من ِمرا در برابر ِمن ِنا-من برمیافرازند... میپرسم و پاسخ میدهد، دیر
اما، دیر تا دیر... میگوید به همان زبانی که میگوید و هیچوقت مرای نویسا را
شایستهی ضرباهنگ ِغریب ِاین مقال نمیداند. ابژه، همچون عزیز، همیشه "دیر"
است: دیر میآید، دیر میگوید، دیر به نگاه مینشیند، دیرتر میرود...
درنگ ِنویسنده در نوشتن ِسطر ِبعد، حکم ِکار ِنکردهی دادار
را دارد، که تعلل کند، دمی بماند، تا پارههای چیز، خود بر او آشکاریده گردند و
میل ِنشستن بر ذهن و اراده و دست و مایه را بیابند. مسأله نه بر سر ِالهام است و
نه سکتههای عارفانه و تقطیعهای شاعرانه، مسأله بر سر ِپاسداشت ِپرسش است، که
در-خود، امریست همهسر معطوف به ابژه، بر چیز-بودهگی ِابژه که ناگزیر آنجابودهگی
ِمن را در خود مضمر دارد. درنگ ِنویسنده، تعویقیست نافرجام. کلام ِپسین، که بسدیر
یا بسزود بر کلمهی مجسم ِگذشته میآید، هماره از کمند ِدرک ِحال میگریزد و همیشه
از مقال ِآینده پس مینشیند. کلام، همیشه چیزی کم دارد، همواره بر اصل ِهستاندن،
بر بیهودهگی ِاجرا و تعین دلالت میکند. کلمه، عینیت ِشکست است: در آغاز، شکست
بود. دادار، عاجزترین هستار ِگردون است.
ابژه، چنان که آنجاست، و آنجا میماند، و فرا نمیخواند،
و البته تنهایی و عزلت نمیشناسد و طرحی همیشه-پیشاپیش نو از هستی را ورای هستی
ِانسانی ِجای-گاهنگر ِما میزند، حکم ِهمان آنی را دارد که همیشه-پیشاپیش پیش از
ما بوده است و خواهد بود. ابژه این چنین از هستی ِخودشیفتهوار و حقیر ِما کین میستاند:
همواره هست، بیاز کار و مشغله و اضطراب و عشق و امید و هیستری و میل، بیاز هر آن
چیزی که هستی ِما را مینگارد و همهنگام عین ِهستی است. ابژه سراسر تجسم ِاستهزای
نیستی بر توهمات ِهستی ِماست.
ابژه مرا فرامیخواند، فراخوانی هماره بهگاه (ابژه تنها در
بیخودی ِمن، در لمحههای خجستهی دوری ِمن از من، در گسلهای من از من (در تأمل،
در موسیقی، در عشق، در مالیخولیا، در دراگ) پدیدار میشود) و بیگاه (هستی
ِچندپاره هر اندازه که زبان ِویژهی خویش را دارد، از آن ما و بار ِآن آیینوارهای
که تجربه را شادیانه زیست میکند محروم است). ابژه به یاد میآورد که سوژه، این
اختراع ِذهن ِبیشفعال در ورزش ِعقل، چه به تبعید از میدان ِاصیل ِهستی، خود را
فروفسرده ساخته. دوری از ابژه، دوری از چیز، همان دوری از شادی است.
ابتذال ِشیوههای گوناگون ِاندیشیدن را میتوان در دوری ِآنها
از "پرسش از ابژه" سنجید. پرسش از ابژه تا آن جا که پرسش از بنیاد هستی
(نیستی) است، تا آن جا که اصالت ِهستن را در شدت ِدوری از من و تمام ِوصلههای آن تعریف
میکند، خون و تنمایهی هر اندیشهای است که دعوی ِآزادی و شرافت را دارد.
یا
من، تا آن جا که با ابژه همباش ام، تا آن جا که دور از خود
ام، نویسندهگی میکنم.
برای عقیق، لیوان و خاکستر ِسیگار