۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

مست‌نوشت

پرسش از ابژه

و ابژه تَرامی‌تراود، و پراشیده‌گی‌های حضورش آینه‌ای می‌شوند که نا-من ِمرا در برابر ِمن ِنا-من برمی‌افرازند... می‌پرسم و پاسخ می‌دهد، دیر اما، دیر تا دیر... می‌گوید به همان زبانی که می‌گوید و هیچ‌وقت مرای نویسا را شایسته‌ی ضرباهنگ ِغریب ِاین مقال نمی‌داند. ابژه، هم‌چون عزیز، همیشه "دیر" است: دیر می‌‌آید، دیر می‌گوید، دیر به نگاه می‌نشیند، دیرتر می‌رود...

درنگ ِنویسنده در نوشتن ِسطر ِبعد، حکم ِکار ِنکرده‌ی دادار را دارد، که تعلل کند، دمی بماند، تا پاره‌های چیز، خود بر او آشکاریده گردند و میل ِنشستن بر ذهن و اراده و دست و مایه را بیابند. مسأله نه بر سر ِالهام است و نه سکته‌های عارفانه و تقطیع‌های شاعرانه، مسأله بر سر ِپاس‌داشت ِپرسش است، که در-خود، امری‌ست همه‌سر معطوف به ابژه، بر چیز-بوده‌گی ِابژه که ناگزیر آن‌جابوده‌گی ِمن را در خود مضمر دارد. درنگ ِنویسنده، تعویقی‌ست نافرجام. کلام ِپسین، که بس‌دیر یا بس‌زود بر کلمه‌ی مجسم ِگذشته می‌آید، هماره از کمند ِدرک ِحال می‌گریزد و همیشه از مقال ِآینده پس می‌نشیند. کلام، همیشه چیزی کم دارد، همواره بر اصل ِهستاندن، بر بی‌هوده‌گی ِاجرا و تعین دلالت می‌کند. کلمه، عینیت ِشکست است: در آغاز، شکست بود. دادار، عاجزترین هستار ِگردون است.

ابژه، چنان که آن‌جاست، و آن‌جا می‌ماند، و فرا نمی‌خواند، و البته تنهایی و عزلت نمی‌شناسد و طرحی همیشه-پیشاپیش نو از هستی را ورای هستی ِانسانی ِجای-گاه‌نگر ِما می‌زند، حکم ِهمان آنی را دارد که همیشه-پیشاپیش پیش از ما بوده است و خواهد بود. ابژه این چنین از هستی ِخودشیفته‌وار و حقیر ِما کین می‌ستاند: همواره هست، بی‌از کار و مشغله و اضطراب و عشق و امید و هیستری و میل، بی‌از هر آن چیزی که هستی ِما را می‌نگارد و هم‌هنگام عین ِهستی است. ابژه سراسر تجسم ِاستهزای نیستی بر توهمات ِهستی ِماست.

ابژه مرا فرامی‌خواند، فراخوانی هماره به‌گاه (ابژه تنها در بی‌خودی ِمن، در لمحه‌های خجسته‌ی دوری ِمن از من، در گسل‌های من از من (در تأمل، در موسیقی، در عشق، در مالیخولیا، در دراگ) پدیدار می‌شود) و بی‌گاه (هستی ِچندپاره هر اندازه که زبان ِویژه‌ی خویش را دارد، از آن ما و بار ِآن آیین‌واره‌ای که تجربه را شادیانه زیست می‌کند محروم است). ابژه به یاد می‌آورد که سوژه، این اختراع ِذهن ِبیش‌فعال در ورزش ِعقل، چه به تبعید از میدان ِاصیل ِهستی، خود را فروفسرده ساخته. دوری از ابژه، دوری از چیز، همان دوری از شادی است.

ابتذال ِشیوه‌های گوناگون ِاندیشیدن را می‌توان در دوری ِآن‌ها از "پرسش از ابژه" سنجید. پرسش از ابژه تا آن جا که پرسش از بنیاد هستی (نیستی) است، تا آن جا که اصالت ِهستن را در شدت ِدوری از من و تمام ِوصله‌های آن تعریف می‌کند، خون و تن‌مایه‌ی هر اندیشه‌ای است که دعوی ِآزادی و شرافت را دارد.
یا
من، تا آن جا که با ابژه هم‌باش ام، تا آن جا که دور از خود ام، ‌نویسنده‌گی می‌کنم.
 


برای عقیق، لیوان و خاکستر ِسیگار

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

The Festivity of the Void in the Lone Descent

 

Right after the brilliant tracks of the previous oeuvre (Solanaceae), OTW&TM new album picks up what it resplendently ended its last album with. The pseudo-narrator in Solanaceae who could saw her lady through the pines with his eyeless senses, now is raveling in his total emptiness. He celebrates his loneliness in the dazzling presence of “absence of everything”. Here everything in-being is an opaque shrouding matter concealing the lucid truth of a yonder joy. Herein lies the exhibition of vivid aesthetics of the extreme void.

There's a sunspot in my soul
A millstone round my heart and a Judas kiss
There's a darkness coming in
A golden troth for your emptiness
And we stray through infinite nothing
Haunted by our deadweight dreams

Any perceived change in rhythm here should be balanced by moderating one’s expectation through attending the lyrical content of this album. On the surface, the prevailing cadence is of those heard in the most crescendoing tracks of previous albums (say Wonderful wonderful sun or Hemlock and mandrake fields), but the substance which the lyrical motif loads on this familiar musical context, drastically alters the appreciation of such familiarity. These phrases never epitomize the might of life (as state of living and be-ing), but, in total contrast, mark some superior strength of the void, of something which precedes life (and its pleasure principle) and encompasses it existentially.

And when nothing remains
No love nor pain
In this illusion
This tomb of seasoned dye
The universe caves in, I’m on fire
Let the end begin, take courage!

 All the loss that the lyrics point out is expressed in a way to bold the ecstasy/ existence of the void. It’s neither the blessing the pleasure constrained by being and possession, nor the rupturing rapture of death drive; it’s beyond death drive; say, it is nothing, the nothingness which takes delight in extermination of will and being. That’s exactly why this very delightfulness flowing throughout the album is at the same time agitating and unquiet; for it’s the joyance of non-existence, of non-willingness and so the one who’s en-joying it is our double, our shadow whose joy is our very solicitude.

A love, a caress
Unreturned
You stick your hand in the fire
And I know how the story goes

Hence what we read in Holderlin’s famous poem “Voice of the people”,

Yet from the walls they threw all the servants down
Whom he sent; Much livelier than at once
The fire flared up, and they rejoiced, and
Brutus extended his arms towards them,
All were beside themselves. And great crying there,
Great jubilation sounded. Then into the flames
Leapt man and woman…

The delight of all particles born through these lines is of prodigal immediacy of the void. This is Bataillian eroticism: the luxury of being “with-in” total destruction; the luxury of a non-pleading sacrificial fore-giving. This wastefulness is too wanton to be grasped in contemplative states of mentality (One is tempted to bring up the expressive form of enunciation of death-drive in doom music; It’s an entirely different story. There we face some sort of traumatic confrontation of thinking death as to recreate it as a psychic state of appreciation. Experiencing Doom is beyond the pleasure principle, but essentially embedded within such region of the domain of death-drive which is inhabited by lamenting illuminations); here the lavish tendency to nothingness subjects all reflections to total derision. It rejoices the absence as post-lamenting hyper fate waiting to be remembered by an impossible form of being beyond the question of death.

Oh my little boy, what have you become?
A shadow of yourself, a moth caught in the sun?
We move through the silence and dive into darkness
Succumb to the emptiness of our lone descent

Take delight in the void (L, R)



۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

مردان ِبادآشام



مردان ِبادآشام (فصل ِدوم از سه‌گانه‌ی طوق ِباد) از Elend
 (خ؛ گ)

---

چشم‌های زهرین

انتظار است و انتظار
و چشمان‌ام تشنه از مستی ِدیدن

انتظار و انتظار
کوری
نا-زنده و نا-مرده

شایدمان بود مُردن‌مان و دیدن که جهان چه می‌شکفد بر مرگ

چشمان ِزهرین

چشمان ِمردمان، پژمرده به خورشید
تکیده از عقل که دیگر مأمور ِاسارت نیست

باری،
برای مسافر
نما/دور همه‌چیز است

رویایی دیگر... رویایی دیگر اگر می‌بود

به هر سایه‌ای، پاری از نور هست
و به هر شکلی، هر رنگی، ورطه‌ای از عزلت

در بارگاه ِحقیقت، می‌سوختیم
و نظاره می‌کردیم غرقه‌گی ِآسمان را در آف‌تاب ِتار

مطرود به برهوت ِصورت‌ها
از لعن ِمردم

بی‌شرم توانی زیست؟
بی‌از غرور توانی مُرد؟

چشمان ِزهرین، کیف ِرفته، هفت ‌چشمی که خون گریست

--

خسته از رویا

نام‌ات را پاره مکن
که نهان‌ات است، مرهم ِدردت

عشق‌ات را پاره مکن، که از من پار نخواهی شد
پناه‌ می‌گیری به مای‌مان

با من بمان گاه که افروزانه‌‌گان ِتردید می‌شود
آن‌جا، در آن فرود، با من
بگذار به بر-ات برم


توان ِرستن‌ام نیست از این آغوش ِلطیف
نور ِپگاه است که زانو می‌زنم

تسخرم زن
که صدای‌ام می‌لرزد
چه.. خسته‌ از رویا ام

زیر ِآسمان ِبی‌‌رنگ و پرطعنه‌ات
خویشتن را می‌بینم خیزخیز افتاده بر زمین
خیزخیز به سوی من
خیزخیز با من
به راهی نو

بگذار به بر-ات برم

توان ِرستن‌مان نیست از آغوش ِلطیف ِما
نور ِپگاه است که زانو می‌زنیم

 --

فر/زن

زیبان از زیبان مرگ می‌گیرد
عشق از عشق

در تباتب ِانتظار
فریفته‌ گشته‌ایم، بی‌از فریبا
خیانت‌زده، بی از خائن

آینه‌ای چهره‌ات را منتظر است

و من، در انتظارت مانده‌ام

 --

زیر ِدرختان ِجنگ‌زده

آسمان‌گان هویدا
زیر ِسایه‌های دریایی
نزدیک ِشهر، نزدیک ِدروازه

کوچه‌های شن و حزن عرصه‌های آواره‌گی اند

جنگ فرجام گرفته
و رنج نیز

چشمان ِنغز اما درمان نمی‌توانند دید

بی‌از ‌جنگ نمی‌توانم دید

وعده‌های پوچ ِپردیس
افق‌های وهم
و زمینی که حال بیگانه‌ایم‌اش
پاتریس
پانتوس

بادها و موج‌ها
بیداری... و روشنایی
زمین و دریا و آسمانی در‌هم‌تنیده
در گوش‌هامان باد است
در چشمان‌مان نابینایی

 "مرا پاس‌ دار"

در پس ِنقاب ِمخمل ِترس
گردونی از حزن هست
و قرنی از حرمان

ما مفتون ِسایه‌ای بودیم...

به روزگار ِجنگ
تنها پناه ِممکن همان گوش ِعزلت است
زیر ِدرختان ِجنگ‌زده
رویاگان چه شتابی دارند...

هنگام که خسته‌ی آفتابی، رویاگان سر می‌رسند

 --

به دور از اختران ِعقیم

نفرت،
ستهم‌تر از ماتم
به کنارم می‌رقصد

روز ِهرزی دیگر بود
و سایه‌هایی برآلاینده‌‌ی سیمای خاموش‌ات
هنوز
فرسوده از شور
دریاگان ِهفت‌توُ جوان می‌نمودند

چشمان ِهیسان‌ ِخونین از اشک‌ات

برای‌ات دعا خواهم کرد، به دور از اختران ِعقیم خواهم ایستاد

زمین هیچ نیست مگر اقیانوسی از ترس
و
عشق ِتو محو گشته است

--
مردان ِبادخوار

...

--

نما/دور همه‌چیز است

فریفتارترین‌ها گشته ام
تا ببینم
آن چه چشمان ِراست نتوانند دید...

اشکی در هر دریایی
پاری از نور که می‌فسرد

به قرن‌ها حرمان
بس انتظار گزاردیم
پوشیده به پوستینه‌ای از مار
صدای‌ات می‌زدم
از درگاه

خواباندی‌ ام، در خاک ِمرده‌گان

قویی غنوده در خشم

 --

دریانورد ِنوزاد

به شب غرق می‌شدیم
در سحر ِنغمه‌های‌ات
اغوا می‌‌شدیم
به هزارتوی عشق‌ ِتو

قطره‌ی زنده‌گی که ترک برمی‌دارد
اقیانوسی از شعف است
و آزادی ِدریانورد ِنوزاد

به هزاره‌سال‌‌گان
چشمان‌مان فرومانده از آفتاب
حال اما، به تاریکی هم می‌بینیم...
نور ِخیره دیگر ره نمی‌بردمان
وه که بی‌چشم می‌رویم

قطره‌ی زنده‌گی که می‌ترکد
اقیانوسی از شعف است
و آزادی ِدریانورد ِنوزاد

 --

سیماچه‌های بی‌طرح ِفجر
                             
شب
بر ستونی تاریک می‌ریزد

سَروی، و آن‌گاه ساحل...
و آسایش را در دریا و کف جستن
رنج را باد التیام است

آبان گاهی است پریده‌رنگ
و می‌دانی که روزها چه سان می‌گذرند

شب حتا پناه می‌جست
از سیماچه‌های بی‌طرح ِفجر

تلخ منتظر بودیم...
سیر از میوه‌های ساعات ِبارانی

اولیس که دریاسو را نگریست
خانه‌های درون‌باش‌مان را به سخره گرفتیم
بر دریاهای پیر پیمودیم
تا ملاقات ِمرزهای ژرف‌ترین آب‌ها

ویرانه‌ای در باران

اما رنج را باد التیام است

 --

ماهی آشوب‌انگیز

در میان ِخروشان ِرود
جریان
می‌گردید
و باران ِپاییز، جذبه‌ی خویش را عیان می‌ساخت

با خارهای غیاب
که مهربان اند پوست‌ات را
در نقاب ِغبارزده‌ی صباح
محنت را به‌تمام فراموشیده بودی

زمین چهره‌های بی‌شمار ِعشق‌ات را تبرک داد
بوستان
خفته است
و گور هویداست
و ما به پیش‌گاه ِآفتابی افتان می‌رقصیم

نُه بید بر بال‌ها‌ش نشسته
وه ماه ِآشوب‌انگیز!

--
خواب ِخاموش: خدایی که طاعون می‌زاید

...