۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

مردان ِبادآشام



مردان ِبادآشام (فصل ِدوم از سه‌گانه‌ی طوق ِباد) از Elend
 (خ؛ گ)

---

چشم‌های زهرین

انتظار است و انتظار
و چشمان‌ام تشنه از مستی ِدیدن

انتظار و انتظار
کوری
نا-زنده و نا-مرده

شایدمان بود مُردن‌مان و دیدن که جهان چه می‌شکفد بر مرگ

چشمان ِزهرین

چشمان ِمردمان، پژمرده به خورشید
تکیده از عقل که دیگر مأمور ِاسارت نیست

باری،
برای مسافر
نما/دور همه‌چیز است

رویایی دیگر... رویایی دیگر اگر می‌بود

به هر سایه‌ای، پاری از نور هست
و به هر شکلی، هر رنگی، ورطه‌ای از عزلت

در بارگاه ِحقیقت، می‌سوختیم
و نظاره می‌کردیم غرقه‌گی ِآسمان را در آف‌تاب ِتار

مطرود به برهوت ِصورت‌ها
از لعن ِمردم

بی‌شرم توانی زیست؟
بی‌از غرور توانی مُرد؟

چشمان ِزهرین، کیف ِرفته، هفت ‌چشمی که خون گریست

--

خسته از رویا

نام‌ات را پاره مکن
که نهان‌ات است، مرهم ِدردت

عشق‌ات را پاره مکن، که از من پار نخواهی شد
پناه‌ می‌گیری به مای‌مان

با من بمان گاه که افروزانه‌‌گان ِتردید می‌شود
آن‌جا، در آن فرود، با من
بگذار به بر-ات برم


توان ِرستن‌ام نیست از این آغوش ِلطیف
نور ِپگاه است که زانو می‌زنم

تسخرم زن
که صدای‌ام می‌لرزد
چه.. خسته‌ از رویا ام

زیر ِآسمان ِبی‌‌رنگ و پرطعنه‌ات
خویشتن را می‌بینم خیزخیز افتاده بر زمین
خیزخیز به سوی من
خیزخیز با من
به راهی نو

بگذار به بر-ات برم

توان ِرستن‌مان نیست از آغوش ِلطیف ِما
نور ِپگاه است که زانو می‌زنیم

 --

فر/زن

زیبان از زیبان مرگ می‌گیرد
عشق از عشق

در تباتب ِانتظار
فریفته‌ گشته‌ایم، بی‌از فریبا
خیانت‌زده، بی از خائن

آینه‌ای چهره‌ات را منتظر است

و من، در انتظارت مانده‌ام

 --

زیر ِدرختان ِجنگ‌زده

آسمان‌گان هویدا
زیر ِسایه‌های دریایی
نزدیک ِشهر، نزدیک ِدروازه

کوچه‌های شن و حزن عرصه‌های آواره‌گی اند

جنگ فرجام گرفته
و رنج نیز

چشمان ِنغز اما درمان نمی‌توانند دید

بی‌از ‌جنگ نمی‌توانم دید

وعده‌های پوچ ِپردیس
افق‌های وهم
و زمینی که حال بیگانه‌ایم‌اش
پاتریس
پانتوس

بادها و موج‌ها
بیداری... و روشنایی
زمین و دریا و آسمانی در‌هم‌تنیده
در گوش‌هامان باد است
در چشمان‌مان نابینایی

 "مرا پاس‌ دار"

در پس ِنقاب ِمخمل ِترس
گردونی از حزن هست
و قرنی از حرمان

ما مفتون ِسایه‌ای بودیم...

به روزگار ِجنگ
تنها پناه ِممکن همان گوش ِعزلت است
زیر ِدرختان ِجنگ‌زده
رویاگان چه شتابی دارند...

هنگام که خسته‌ی آفتابی، رویاگان سر می‌رسند

 --

به دور از اختران ِعقیم

نفرت،
ستهم‌تر از ماتم
به کنارم می‌رقصد

روز ِهرزی دیگر بود
و سایه‌هایی برآلاینده‌‌ی سیمای خاموش‌ات
هنوز
فرسوده از شور
دریاگان ِهفت‌توُ جوان می‌نمودند

چشمان ِهیسان‌ ِخونین از اشک‌ات

برای‌ات دعا خواهم کرد، به دور از اختران ِعقیم خواهم ایستاد

زمین هیچ نیست مگر اقیانوسی از ترس
و
عشق ِتو محو گشته است

--
مردان ِبادخوار

...

--

نما/دور همه‌چیز است

فریفتارترین‌ها گشته ام
تا ببینم
آن چه چشمان ِراست نتوانند دید...

اشکی در هر دریایی
پاری از نور که می‌فسرد

به قرن‌ها حرمان
بس انتظار گزاردیم
پوشیده به پوستینه‌ای از مار
صدای‌ات می‌زدم
از درگاه

خواباندی‌ ام، در خاک ِمرده‌گان

قویی غنوده در خشم

 --

دریانورد ِنوزاد

به شب غرق می‌شدیم
در سحر ِنغمه‌های‌ات
اغوا می‌‌شدیم
به هزارتوی عشق‌ ِتو

قطره‌ی زنده‌گی که ترک برمی‌دارد
اقیانوسی از شعف است
و آزادی ِدریانورد ِنوزاد

به هزاره‌سال‌‌گان
چشمان‌مان فرومانده از آفتاب
حال اما، به تاریکی هم می‌بینیم...
نور ِخیره دیگر ره نمی‌بردمان
وه که بی‌چشم می‌رویم

قطره‌ی زنده‌گی که می‌ترکد
اقیانوسی از شعف است
و آزادی ِدریانورد ِنوزاد

 --

سیماچه‌های بی‌طرح ِفجر
                             
شب
بر ستونی تاریک می‌ریزد

سَروی، و آن‌گاه ساحل...
و آسایش را در دریا و کف جستن
رنج را باد التیام است

آبان گاهی است پریده‌رنگ
و می‌دانی که روزها چه سان می‌گذرند

شب حتا پناه می‌جست
از سیماچه‌های بی‌طرح ِفجر

تلخ منتظر بودیم...
سیر از میوه‌های ساعات ِبارانی

اولیس که دریاسو را نگریست
خانه‌های درون‌باش‌مان را به سخره گرفتیم
بر دریاهای پیر پیمودیم
تا ملاقات ِمرزهای ژرف‌ترین آب‌ها

ویرانه‌ای در باران

اما رنج را باد التیام است

 --

ماهی آشوب‌انگیز

در میان ِخروشان ِرود
جریان
می‌گردید
و باران ِپاییز، جذبه‌ی خویش را عیان می‌ساخت

با خارهای غیاب
که مهربان اند پوست‌ات را
در نقاب ِغبارزده‌ی صباح
محنت را به‌تمام فراموشیده بودی

زمین چهره‌های بی‌شمار ِعشق‌ات را تبرک داد
بوستان
خفته است
و گور هویداست
و ما به پیش‌گاه ِآفتابی افتان می‌رقصیم

نُه بید بر بال‌ها‌ش نشسته
وه ماه ِآشوب‌انگیز!

--
خواب ِخاموش: خدایی که طاعون می‌زاید

...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر