---
بوی افیون حتا هادماللذات را اغوا میکند، چه برسد به پسر ِخدازدهی ابوبشر
---
از شبهای افیونیمان بود. من ِخابیهپرداز با او که مینشستم پیرتر میشدم. به جای آن که پیاله پی ِپیاله بفرستم، با او که مینشستم نارکوک را به عدم و نای خیرندیده را به طوفان ِآتشاش تاب میدادیم. اغلب تنها فردا حساب ِکار دستمان میآمد که چه بلایی سر ِاحشإ مضمحل آمده و شکماندرون را قهر به آن جا کشیده که از لقمهی بینمک ِصبح نیز نمیگذرد و اخراج میکند. او میگفت "از صباحت ِصبح ِپس از افیونبازی یکی همین بدقلقیهای تن است که ناجوری ِذاتی را به رخ ِگندهدماغ ِآدمی میکشد، آدم تازه حساب ِکار دستاش میآید که کیف همآغوش ِبیبُروبرگرد ِرنج است، که لذت جنایت است، و البته در رخوت ِاین آگاهیست که نشئهگی ِدوش رنگ میگیرد، نه؟" نههایی که میگفت مزههای ِگفتوگوهای بیکلاممان بود؛ اغلب به حالت ِسری و لبخندی پاسخ ِاین نهها را میدادم، چه که این نهها همان آریها را حامله بودند که به کلام میآمدند و نمیآمدند.
گاهی که در رخوت ِافیونی پای حرفی به میان کشیده میشد، به آهستهگی و پُرنگاه پروا میکردیم که نکند سستی ِتن کلاممان را به خامدرایی بکشد. همین درنگها بود که استخوان ِحرفهامان میشد و حرف را که باد ِهواست خاطرنواز میکرد؛ خاصه برای من ِنفَسسوخته که از سر ِکسالت ِتنگیر دود کردن ِواژهها روزبهروز در احوال ِهستیام بیخانهتر میشوند...
خوب یادم هست صحبتی بود میانمان در اوگ ِعطالت ِتن بر سر ِخویشاوندی ِنوشتار و هستهی نقشهای خالی که چه گونه بیبنیادی ِغایی ِطرحهای روایی اس و اساس عمارت نوشتار را شکل میدهند و چهگونه مرکزهایی که در هر یک از کلمات/طرحها هست میشوند مرکز ِصوری ِقالی/نوشته را سروسامان میدهند. قالی ِدستبافت و ریزنقشی آن طرفتر جا خوش کرده بود که بحثمان را سوژهگی میکرد و آینهی هر نظر و ایمایمان شده بود و گاهی نقشهایاش به سخره میگرفتند که نقش ِما دو نفر چه ساکنتر است از آنها. بحثمان جُفت نداشت، فقط به خاطر دارم که یکبار س در دیدارهای نابهگاه و بیتقدیرمان از قالی گفته بود و از اسرار ِپیوند ِنقشها و هندسهی هزارتوی آن با منطق ِرمان.
در یکی از سکتههای بحثمان، به عادت ِهمیشه، که فاصله میگرفت، تنبور را از گوشه برداشته بود تا ناخنبازی کند، گفت:
- دیروز بعد از ختم ِانعام ِماهانهی خانهمان که خالهجانباجیها مثل ِزاغینههای قرمزلب از خانه بیرون زدند، به این فکر میکردم که این جَنَتمکانها چهطور شب زیر ِشوهرهای گَندهبغلشان چلانده میشوند. تصور کردم آه و نالهها و عشوههاشان چهطور باید باشد که به گوش ِباریتعالی ِسیر از ادعیههاشان خوش بیاید؛ که چهطور چسهایشان و حرفهایشان و غیبتگوییهاشان و گندیدهگی ِچشم و شرمگاهشان که هستی ِهرروزهشان است، به محتوای ِآیینی ِماهانهشان میخورد. دیدم بد زیستی هم نیست این جور. به خالهزنکبازیهاشان میرسند، جگر ِگُهزدهی آدمیزادهشان را به آرایش و پستاننمایی و غیبت جلا میدهند و شب هم غالیه میسایند به گردن و سینه و چاکشان و وول میزنند روی تخت. این همتای زیست ِجفتشان است دیگر: همهسر لکاتهگی. هم دنیا را دارند و هم آخرت را. چند تا جکوجانور هم پس میاندازند تا وقتی هافهافشان گرفت و نفسشمار شدند پستی ِهستی را در دهانشان بچپانند و هستی ِپستی را از ماتحتشان تمییز کنند.
اینها را همه بی آسیمه میگفت، تندای ِکلماتاش، هیچ لحن ِآرام ِتناش را نمیخراشید و همین همسایهگی ِخروش ِکلام و آرامش ِنگاه و صدایاش، همین بینفرتیاش بود که میتوانست همپای سیالیت ِنیتاش تنبور را در بَرَش آسوده خوشکوک نگه دارد... به طعنه گفتم:
- شاید نظرت را کسی از لابهلای همین جماعت ِضعیف ربوده و باز وظیفهی نجات ِاخلاقی یکی از آن دخترکان ِسگپدر را بهانه کردی تا نعوظ ِنرَکیات را با خیسی لطیفهی بکری نوازش کنی، هان؟ هوس ِگوشت و شکاف کردهای یا نگران ِآیندهی ولدالزناهایی هستی که اذان ِمیلادشان را پدربزرگها پس از لتوپار کردن ِدخترخواندههاشان شعر میکنند؟
- ول میگویی! حرف ِمن سر ِطبیعت است که چهطور است و چهطور نیست. این همه بوالعجبی که ما تخیل میکنیم از کاسهی وجود ِبشر لبریز است همه مولود ِخیالبافیها و شعبدهکاریهای ذهنمان است که اگر واقعبین باشی خیلی متحیرکنندهتر از پلشتی ِمردم اند. من میگویم هیچ چیز ِمتحیرکنندهای در میان نیست. فاحشهگی اصل ِطبیعی ِهستی آدمهاست و آن انسانی که امثال ِمن و توی هذیانزده بر سر ِگورش ضجه میزنیم و زبان میگیریم از تخم و ترکهی جانور ِدیگریست که هیچ همخونیای با این انسان ِواقعی ِکوچه و خیابان ندارد.
- حال کافی ندارم که برایات بگویم همین واقعبینی که ملکهی حرفات کردی خودش چهقدر هذیانبار است و چه کتابهای کلفتی میشود دربارهی ساختهگیبودناش نوشت. بیا خط بر خراب ننویسیم، این وقت وقت ِجدلی نیست و اگر قرار بر شستن ِکون ِواقعیت است که باید بگویم آن عزیزی که در دست گرفتی خیلی مؤثرتر از این دست قاذوراتی که میگویی میتوانند آن داغدیدهگی ِزرینی که پنهان کردهای را بنوازند.
تنبور را برداشت و دوباره ناخن زد. دنبال ِکاغذی بودم تا یادداشت بردارم که لتی از فرش برجسته شد و چشمام را خطاب گرفت، دیدم که جانوری از درون فرش خیرهام شده، عمق ِنگاهاش خوشجور ِلخلخهی افیون شده بود. گفتم:
- هیچ میدانستی یکی از اسمهای فراموشیدهی قضیب، "لکانه" است؟ خوشام آمد وقتی امروز جایی خواندماش، خوب به کیابیای این ژاک ِلامصب میآید. دال ِعظما: لکانه!
خندیدم، جوابی نداد، بهتهایاش را میشناختم که نه از غم بود و نه از دلزدهگی، گاهی نگاهاش پرت میشد به جایی و همانجا میماند؛ اولها گمان میکردم که از دواخوریهایاش است، اما بعد فهمیدم که جنس ِبهتاش از همان خیرهگیهای شریفیست که ستایش ِابژه در آن موجموج میزند. گفتم:
- ببین، بهتر از من میدانی که عالَم غریبانه است برای هر کسی که گرفتار ِلعنت ِعقل میشود. این کِرمی که امثال ِتو و من به چیزی که به آن اندیشیدن میگویند داریم حکم ِ"لکانه"ی کلفتی را دارد که پردهی بکارت ِواقعیت را ناجور میدرَد. به همین خاطر عافیتسوز است، چون واقعیت زنیست که وقتی پردهاش را زدی دیگر تا جفتاش نشوی دست از سرت برنمیدارد. آبات را تیره و تار میکند. اگر بیغش باشی با خودت، میفهمی یا باید از این جور دواها بخوری که از ریخت ِآدمیزاده بیافتی تا واقعیت دیگر به هیچات بگیرد، یا درد ِپاچهگیریهایاش را با رحلت به عدمآباد یکبار برای همیشه نابوده کنی.
- یا این که جام ِزهر را سربکشی و واقعیت را دستوبغل کنی، نه؟
نگاهاش کردم، دیدم به همان جانوری در فرش خیره شده که لحظهای پیشتر عطف ِمرا ربوده بود. خوب که نگاه کردم تصورم آمد که جانوری انگار همتا در کنارش به طرز ِمحالی چهارزانووار نشسته و چیزی شبیه به ساز را در بر گرفته؛ چشمانام را که ریز کردم، جانور گفت: "نه؟" چشمام را از قالی گرفتم و به او نگاه کردم. میخندید.
Sans titre 117 by monstror