۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

مست‌نوشت



 با ماکس بودم به ناگاه دل‌ام برای انگشتی که ترَک برداشته بود رحم آمد... خونی نمی‌آمد اما انگار ناخرسندی بی‌کلامی داشت که غلیان درد-اش از لابه‌لای آهنگ گریبان ِآگاهی ِغافل را گرفته بود؛ زخم به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید که تولدش را به یاد دارم یا نه. واریاسیونی ساده به شدت ِساده‌گی بهت ِزخمی شدید

انگار ورای زخم ایستاده ام
مثل ِعاشقی که بر حقیقت ِمعشوق ِازلی بر لاشه‌ی خاطره به نماز نشسته

---

مراسم ِگوشیدن عین ِآیین ِدرست زیستن است، فراموشی ِتن دارد و سوژه‌گی ِابژه که با هیئتی سراسر موسیقیا انبسته‌گی ِهستی را بنوازد... ابژه‌های عزیز، با همان لطافت، با همان خودآیینی، با همان میرنده‌گی که به سخره می‌گیرند هر آن چیزی را که رسوبی دارد از نیت ِنامیراشدن، از نیت ِسوژه...

انگار در دهانه‌ی ورطه‌ای که ته ِآن رانه‌ی مرگ می‌جوشد ایستاده ام...

---

پدر می‌خوابد. درد ِدست‌ام اسیر ِکیفی می‌شود که از سیالیت ِکلمات ِپیشی‌جُسته از قصد بر این کاغذ ِلاغرتر از زخم می‌ریزد. من بیدار از میان می‌روم.

 Francisco Goya - And his house is on fire

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر