دود را که نوشنده میخورم، عودش در دلام سازها میکند به لطافت ِرنج ِافغان ِآتی...
چیزی شیرینتر از انتظار نیست، انتظار ِاین که واژهی ِپیشامفهومی ِپسین، همخوان ِناهمخوان ِموسیقی بیاید و بساید و بباید، و حقارت را به غلظت ِپُرمایهگی ِنغمه بپرورد و من را در جای دیگری، دور و نزدیک ِهوای نغمه پَر دهد... من، پارههای این نوشه ام که مایههای این درآمد را چندرنگ ِلمس ِاین کمانچه در همین نزدیکی ِقالی ِبیقال، نشین ِبیریای ِضرب و این زخمههای کهن میسازد... من، پارههای فاعل ِاین نوشتهام که درنگاشتن ِحضورش از دست ِنویسنده میگریزد...
میمانم... مانستن همان امان ِنویسندهی سِر ِنوشتن ِمعماست؛ نویسنده که (نمی)نویسد مرده ست، و مردن به همان دوری از مخاطب و دوری ازکاغذ ِویرایش، حقیقت ِزمان ِتقلای عشق از آن دالیست که پیش از من ندا سرداده و پس از من تن داده به معنا... مردن، همان ایثار برای تنیافتهگی ِاین معناست: نوشتن، تمرین ِاین مردن است و من ِنویسا هماره پیش از نوشتن مرده میمیرد: نویسنده پیشاپیش ِمرگوارهگی ِنوشته مرده است...
چون میتوانم خورشیدم را به کسوف کشیدن..
و تو که استارگانام را فروکشیدی
و شعلهام را خاموشیدی
و به هاویه دست بُردی...
هستارهای لفظی که بر تُردای لحظه میشخشند، از شدت ِکندی ِساعت پس میافتند: نه دمدمهای و نه دیشبی و نه فنایی و نه هستای، که همه در استارگان ِشعلهی هیچی خورشاد ِکسوفزده شده اند.
با قیم و قیام و قیمت و قیامت که کار-اش نیست، اما پنهانشدن از گردون عذابیست عظما برای هر آشکارگری که بر نساختن ِسوختن گواهی میدهد؛ مگر نه این که قاف ِاینها همه زیر ِطوفان ِنوح ِقاف ِمیانحال ِع"ق"ل، غرقهی نا-عشق ِحال اند؟ و مگر نه این که قال ِقاف ِاین دومین همان قیامت ِقیام ِقیمت ِقیم است و بس؟ و مگرنه این که گردون قیم ِقافهاست؟ آشکارگری همان گناه است.
هد فاهس اخمغ قثشمهفغ…
Lukasz Banach
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر