۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

مست‌نوشت


 
دود را که نوشنده می‌خورم، عودش در دل‌ام سازها می‌کند به لطافت ِرنج ِافغان ِآتی...

چیزی شیرین‌تر از انتظار نیست، انتظار ِاین که واژه‌ی ِپیشامفهومی ِپسین، هم‌خوان ِنا‌هم‌خوان ِموسیقی بیاید و بساید و بباید، و حقارت را به غلظت ِپُرمایه‌گی ِنغمه بپرورد و من را در جای دیگری، دور و نزدیک ِهوای نغمه پَر دهد... من، پاره‌های این نوشه ام که مایه‌های این درآمد را چندرنگ ِلمس ِاین کمان‌چه در همین نزدیکی ِقالی ِبی‌قال، نشین ِبی‌ریای ِضرب و این زخمه‌‌های کهن می‌سازد... من، پاره‌های فاعل ِاین نوشته‌ام که درنگاشتن ِحضورش از دست ِنویسنده می‌گریزد...

می‌مانم... مانستن همان امان ِنویسنده‌ی سِر ِنوشتن ِمعماست؛ نویسنده که (نمی)‌نویسد مرده ست، و مردن به همان دوری از مخاطب و دوری ازکاغذ ِویرایش، حقیقت ِزمان ِتقلای عشق از آن دالی‌ست که پیش از من ندا سرداده و پس از من تن داده به معنا... مردن، همان ایثار برای تن‌یافته‌گی ِاین معناست: نوشتن، تمرین ِاین مردن است و من ِنویسا هماره پیش از نوشتن مرده می‌میرد: نویسنده پیشاپیش ِمرگ‌واره‌گی ِنوشته مرده است...

چون می‌توانم خورشیدم را به کسوف کشیدن..
و تو که استارگان‌ام را فروکشیدی
و شعله‌ام را خاموشیدی
و به هاویه دست بُردی...

هستارهای لفظی که بر تُردای لحظه می‌شخشند، از شدت ِکندی ِساعت پس می‌افتند: نه دمدمه‌ای و نه دیشبی و نه فنایی و نه هست‌ای، که همه در استارگان ِشعله‌ی هیچی خورشاد‌ ِکسوف‌زده شده اند.

با قیم و قیام و قیمت و قیامت که کار-اش نیست، اما پنهان‌شدن‌ از گردون عذابی‌ست عظما برای هر آشکارگری که بر نساختن ِسوختن گواهی می‌دهد؛ مگر نه این که قاف ِاین‌ها همه زیر ِطوفان ِنوح ِقاف ِمیان‌حال ِع"ق"ل، غرقه‌ی نا-عشق ِحال اند؟ و مگر نه این که قال ِقاف ِاین دومین همان قیامت ِقیام ِقیمت ِقیم است و بس؟ و مگرنه این که گردون قیم ِقاف‌هاست؟ آشکارگری همان گناه است.

هد فاهس اخمغ قثشمهفغ

 Lukasz Banach

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر