۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

مست‌نوشت



و هر چه را به بازی گرفتن تا به امروز، که امروز می‌گذارم باشی، که اسیر نباشی؛ که امروز جوان‌ ام، که امروز همه چیز را می‌هِلم، که امروز می‌توانم گذاشتن که سنگ جان باشد... و هر چه نوشتن است برای همین امروز است، که لب‌خند فردا نمی‌شناسد

از پنجره‌ی پسین‌گاه که می‌نگرم، دست در دست می‌رَوید خرامان شمال‌سو که گزاری کنید، که شاید حرفی ز(ا)ده باشید... می‌گوید که کم گذاشته‌ای، و از خیال نمی‌داند، که چه‌گونه یگانه‌گی و اصالت ِتن ِمن را نیست می‌کند، که زن بسیار است و یک نیست، که اگر توی اویی هست عزیز، لمحه‌ای است از بسیارگان ِتاریخ ِعشق: از او و او و او... که عشق اگر که باشد جهان است، و جلوه‌اش چهل‌تکه‌گی است و تو، اگر بباشی، به‌ترین جلوه از یک منشوری، بازنمودی، نمودی و باز-نمودی از یک نیستی ِعزیز... نه چیزی بیش... . خرامانه‌گی می‌کنید، و پاره‌ها، که هماره‌گی‌شان دست‌نیافتنی‌ست، و خندها که هماره یکه اند، که نگاه که قرن است، بر هاله‌ی تابستانی‌تان خجیر می‌بارد، چه فرزیبا...

گامی به گام، لکه‌ای‌ست بر لکه بر کاغذ، که نوشتن وَشتن‌ است، و چه با اوی تو باشی و چه نه، می‌رَوَد در تو، و او و مای‌ات را درمی‌نوردَد؛ چه شمال و چه جنوب، چه تهی و چه پُر، چه کم و چه بسیار، چه خرسند و چه ناخرسند، می‌گزارد، که نوشتن، چنان نوشتن، می‌رَود و من را جا می‌گذارد که منی نباشد که خیره‌گی‌اش کنی، که: نوشتن برای هیچ کسی نیست، که در نوشتن شخص‌ها می‌میرند...

به پنجره‌گی می‌نشینم غروب را، پیش از این که قصه‌گو از گفتن بماند، در آب‌های زنده‌گی که آگنیده اند از حیرت، که زنده‌گی که اصل ِملال است خود مام ِشگرفی‌ست بهر ِنشسته‌ای که پنجره دارد و آرام و نگاهی که آفتاب می‌خورد.. که ساعت‌ها که کند می‌شوند برای‌اش، نیک می‌فهمد که چیزی نیست مگر همین فراشُد و فروشُد، که پنجره و ذهن تبعیدی‌ها می‌بینند، که چشم می‌سوزد و تن ِخسته و کور تنها قصه‌گو، تنها جشن، تنها آیین، تنها نا-من می‌خواهد...

زمان پیر شده؟ پس در آب می‌مانم، پیش از آن که قصه‌ها به پایان رسند، و تنها برای امروز می‌-بازم/‌نویسم...



برای B'eirth

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر