۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

مست‌نوشت

فراخته ورای یازده‌


با آن لباسِ خضر، با چهره‌ای مثالِ اقاقیا: تُرد، عصرانه، شاد؛ حکایتِ نوآمده‌گیِ کاغذی برآمده از صحافیِ نیم‌روزِ شهریور بر قناتِ تن؛ نوشته بر آن که من تازه‌ ام، عینِ فراموشی، بر من نتوانی نوشت. گفت‌و‌گویی از عیانیِ حیرت و نهفتِ دانست: پاکتی از سربازهای سبز، و دودهای نهانی بر زخمِ چشمی که از پگاهِ دیدار به یادآوردِ اشکِ آینده بر ترک سوخته‌گی‌ها داشت...

       که اگر کلمه، مجموعِ حرف‌هایی نبود که ضرباهنگِ ملال از زیستن را مرکبِ لحظه می‌سازند، یا حاملی نمی‌بود برای درهم‌شکستنِ پدرانه‌گیِ زمان، که گوهرِ میرایی را بر افقِ ابدیت ‌نگارد، یا که اگر سازِ کلمه جز سازِ عبور از مرگ می‌بود، سازی رقصان به دم‌های حیات، کلمه دیگر آن نبود که...

دستی به گفتار بُردن ازبرایِ گفتن‌های بی‌داستان‌ِ شهریور، دستی بینابین با سه انگشت: چشم، هم‌نشینی، بَر؛ سه انگشت، در غیابِ دو انگشتی که هیولای ازل بر ما حرام کرده بود: زمان و کلمه. هر یک از سه انگشت سه بند چشم: قصه‌‌، راز، اشتیاق؛ هم‌نشینی: لب‌خند، قربت، آرام؛ بَر: شانه‌، بو، نام. دو انگشتِ حرامی هر کدام یک بند زمان: کم‌بود؛ کلمه: رنج.

        و کلمه، سرد است و کبریایی؛ ناانسانی، بی‌‌دیگری و پیراگیرِ همه.. ذاتی دارد کلمه که پیدایی‌اش را ناپیداییِ نیاز به آویختن بر حادثات مشروط می‌کند. وقتی که تن شور دارد، بی ظهورِ چیزی یا که حضورِ کسی، وقتی لب‌خند و بغض تؤامان موجرِ سیما می‌شوند و دیروز و فردا را رهنِ حال می‌کنند تا هستن تکرارِ تأکیدهای یک شدتِ خالص شود، آن وقت و تنها آن وقت که تن هم‌آمیزه‌ای شود از حالاتی که در انتظارِ گذشته‌ و مرورِ آینده‌ تداوم دارند، می‌شود فهمید که کلمه آن یگانه‌ای‌ست که با آهیدن در شجامِ نورش می‌توان بر استمرارِ نفَسِ محض بهانه‌های ناب آورد.

و زمان،... به یازده "بود"، به سیصدوسی "کم"...


۵ نظر:

  1. آقا جمله هات تو حلقمه! یعنی آب پاکی رو ریختی رو دست آدورنو با این جمله های طولانی!

    پاسخحذف
  2. سلام،اگه میشه بیشتر برای لیریک های سامونینگ وقت بزارید
    مرسی.

    پاسخحذف
  3. کلمه در نوشتار شما تا جایگاه "زبان" ارتقا می یابد.جایگاه محض یک "امر واقع" لکانی/نوشتاری که چیزی برای روایت کردن ندارد.که این امر واقع زبانی همان برساختن یک عملکرد لمس کردنی از "ذهن چشم" است.
    همانطور که کلمه به آن­چه می­نامد شباهتی ندارد،بنابراین می توان کلمه را در سیستم زبان عصب ذهن شما یک "آشکاره­گی" به خصوص یا یک "بداهت" تعریف کرد.حضوری که بی­واسطه­ی ساختاری رمزگذاری شده، خود را به روح می سپارد.
    رژیم های "مست نوشت" شما متفاوت اند.در وهله­ی اول،واریاسیون حداقلی به عنوان محتوای زمان در کلمه نقش می­بندد در حالی که خود فضای نوشتار به نوعی ابدیت به مثابه "شکل زمان" والایش می یابد:دستی بردن به "گفتن" خود "زمان".
    پس خود "زمان" نتیجه "کلمه" است.آن هم از دو طریق،یکی به عنوان زمانی که می­گذرد، در واریاسیون کلمه­ای "بی داستانی" و "بی روایت گری" که صفحه نوشتار وبلاگ را شکل می­دهد،متجلی می­شود و دیگری به عنوان ابدیت زمان،یعنی همچون ابدیت خود گذار در درون خود،در "تک کلمه شده­گی" کل نوشتار.

    پاسخحذف
  4. عمیقاً با اون چیزی که از امکانِ هستنِ امرِ واقعی در کلمه می‌گی موافقم، اما از اون طرف هم شدیداً مخالف ام که یه همچین نوشتاری رو بشه به همچین امکانی مزین(!) کرد. چیزی که مانعِ چنین تزیینی میشه، سرشتِ پسارمانتیسیستی ایه که تووی این نوع از نوشتن (نوشتن در وقتِ مستی) هست. این رو از آگاهیِ نویسنده‌گی‌ای می‌گم که توو وقتِ نوشتنِ مستانه همیشه باهامه: بذار اسم‌اش رو نوعی رمانتنیسیسمِ آلوده به یأسِ زمانه و آگاه از بیچاره‌گیِ نهایی بدونیم، یه جور نگاهِ تماماً غیرِ بلوخی، که آگاهه از تلخی‌های ناآگاهی! از قضا، شاید به همین خاطر باشه که توو این وبلاگ تنها همین مست‌نوشتا رو بازخواندنی می‌دونم. نوعی شعفِ بی‌معنی و مرگ‌باز، نوعی گسی، یه جور طعم که بیش‌تر از این که "واقعی" باشه، نمادینه و سراسر آسیب‌شناختی! اینو صادقانه به عنوانِ یک خواننده می‌گم، مست‌نوشتا با این که بازی‌گوشانه ان و سیال و کلمه‌پرست، همه‌شون به نوبه آلوده ان به روایت و زخمِ خاطره و قصه. نمی‌‌دونم، شاید به همین خاطر نویسنده همیشه دورترین و بدترین خواننده‌ی نوشته اس: آگاهه به ردِ پایِ قصه‌ای که جریان داره توو سردیِ انتزاعِ کلمه؛ انگار خوندنِ نویسنده از نوشته حرمتِ رازِ ابژه‌گیِ نابِ کلمه رو نگه نمی‌داره...

    بندِ آخرِ کامنت عالی بود! بخونیم: بورخس بر ضدِ کانت.

    سپاس، و زنده باد

    پاسخحذف
  5. آخ كه اگر طاقتش كمي بيش از اينها مي بود,آن وقت داستان هاي شهريور شايد....

    پاسخحذف