باید ویران کنم. باید خطِ ابلیس را ویران کنم،
دستاش، دستخطاش، خودِ ابلیس را باید ویران کنم. غنجِ گالشهایی را که روزم را
نوشت ملکه میگیرم و با ستهمِ نبودناش، به جهد و جانی که از لمسِ یادآوریِ گذرش
بر داغیِ آسفالت بر تلواسههای دستم باقی مانده، همه چیز را ویران میکنم. همهی
کلماتی را که میخواهند آن روز را به گذشته بگردانم و خاطرهش کنم و طعمِ گساش
را زیرِ تصاویرِ خاکستری به تمثالی درخشنده از دریغِ ماضی بدل کنم، همه را ویران
میکنم. تنها با ویرانکردنِ دالهای یک روز میشود نفرینِ زمان را از پهنهاش برداشت
و از آن ابدیتی ساخت مطلق که زیرِ سایهاش از شرِ شیطنتکهای خاطره بشود دور ماند.
فوُت میکنم، وردی زیرِ لب میخوانم خلقاللحظه به اعتبارِ رفتوآمدِ کلمههایی که
تنها قدر مشترکشان با هم بیگانهگیشان به کلمههای آن روز است: دغا، سیاه،
باران، تنهایی، برنامه، گرسنهگی، نفرت، ملال، زمستان، شتاب،... . کلماتی غریب با
روحِ آن روز، که نقاب میشوند برای شکنجهگری که میخواهد کلمههای آن روز را
بکُشد. دردی را که از این کشتار میبارد، با پرکردنِ دهانِ هفته از غلظتِ افیون،
فرومیکشم.
نباید بنویسم که چهجور شیبِ ملایمِ خیابان از
قصدِ گامهایاش ملتهب شده بود؛ نباید زاویهی این شیب و رنگِ آن گالشهای بافتنی
و اضعافِ آهنگِ گامها در شیشههای انعکاسیِ آن فروشگاهِ بزرگ را بنویسم؛ اصلاً نباید
از کمبودنِ ناگزیرِ مشاهداتی که سلطنتِ ثانیه بر هستیِ روایت را برمیاندازند
بنویسم؛ وگرنه کلمهها میشوند مأمورانِ عمرانِ گذشته – و این شاید آخرین چیزی
باشد که من از ویرانیِ ابلیس در نوشتن میخواهم. خوب میدانم که همزادِ نابهکارِ
ابلیس خانه در هر گذشتهای دارد که ویرانههایاش را تنها با کلمه میتوان مرمت
کرد، و نه با بوییدن یا دیدار؛ به همین خاطر است که فکر میکنم باید کلمهها و
نیتِ و قصد و مقصدشان را فریفت. پس کلمهها را به ورطهای میکِشانم که دیگر
نتوانند بازی درآورند و استعاره شوند، عقرب میشوم و شکارشان میکنم، واژگونشان
میکنم تا دهانشان پر شود از شن و بوی خاک و ذکرِ مرگ، که دیگر خاطره نزایند.
برای همین میگویم که آن روز بارانی بود و سرد، پُر از ابر و نفرت و برنامه... :
انیسه بود که برای شام میآمد، خرامان، پادِ
رسمِ یک عصرِ زمستانی. تهدیگ را مینویسم که کبابهایمان بماند، و بعد دوغهایی
به طعمِ ابرهای نفرتانگیزِ یک شنبهروزِ خسته و سرد، و بعد پیادهروی در طولانیترین
خیابانِ ایران تا خیابانی مزَیَن به شهرتِ شهریِ میربرهانالدین و تنها خیابانچهی
بی جویبارِ تهران، و بعد دعوتی بود مرَدَد و پر از چشمانداز که تُندای خستهگیاش
ما را به یادِ هزارهها زوالِ ناتمام در دورافتادهترین افقها میانداخت. زنهار
از من که حتا به قرائتهای معصومِ هزارویکشبی هم که شده باید بپذیریم که آزارِ زمان
به انیسه نوشته شده و مقدر است، و اینها را گذشتهگان نوشته اند و از آنجا که ما
هم محتوم ایم به تکرارِ دایره، آزار میبیند و من بیخواب خواهم شد، حتا اگر
سطرهای این شب را دوباره ازنو جورِ دیگری که مطبوعِ ما باشد بنویسم. باقیِ ماجرا
را به بقای داستانِ رویای یک روزِ زمستانی خیلیها نوشته اند، داستانی پر از التجا
به شومینههای قصیر و حشرِ گرمِ شب و زایشِ شبتاب بر پوست. من هرچهقدر هم که
کلمههای خاصِ آن روز را جابهجا کنم عاجز ام از این که رسالتِ تعقیبِ اشباحِ
نویسندهگانِ این روز را به جا آورم، چون همهشان هماره پیشاپیش در یاد و قصدِ
انگشتانِ من زیسته اند و کلمهها، هر اندازه هم که بکر باشند، صِرفِ صَرفِ نجواهای
شبحسای آنهاست. پس نخواهم نوشت که ساعتِ هشت... . ...
شوم این که میدانم باید ویران کنم. مثلاً الف
را از سرِ این مقتول بردارم تا فعلی شود دستوری، و بعد پسِ سایهی فاعلِ این فعل
نرهای بلند شود با نعوظی صدساله، شکمی چاق، پنجههایی زشت و تعهدی به شدتِ رنگِ
ابدیترین میثاق. یا این که اصلاً ب را هم بردارم تا بُنِ مصدری بسازم که هم زخمِ
قشر را میآرامد هم بر ترَکِ گل خوش مینشیند... چه مزخرفاتی! نیتِ اصلی باید ویران
کردنِ دستخطِ ابلیس باشد، چون نامِ ابلیس همان بود-بودهگیهای تمامِ کلماتیست
که به قصدِ کشتنِ ابلیس و رهایی بخشیدن به او پیشاپیش نوشته شده اند؛ من حتا اگر
کلمههای نگاهِ آن روز به ما را وارونه کنم و لبخندِ آسمان را به تردیدِ نوازشهای
زوجی که مقابلمان نشسته بودند مجاور، اگر خوشبختیِ درخشانِ آن روز را محضِ
فراموشی به بختی میرا ترجمه کنم که عواقباش را عنکبوتهای کابوسهای فراموشیده میتنند،
باز هم ابلیس آن جا خواهد ماند و او را خواهد آزرد. ابلیس را نمیتوان
ویران کرد، این را خوب میدانم، ولی اگر دستش را خط بزنم، دیگر چشم محوِ سحرِ
کلمههایاش نخواهد شد و خاطره از تابِ زمان خواهد افتاد. من، بیحس، دست به تلخی میبرم و مینویسم. من
دهانم را پر از رخوت کنم و مینویسم تا شاید جبرِ مجهولی که پسِ اراده به
بازنویسی هست همیارِ دستهایام شود و مرا در ویرانیِ تامِ دستهای ابلیس در خطهایی
که سیاه میکنم، در برزخِ روایتها، از تجملِ حزن برهاند. بی اضطرار و ترفند، و
رها از سیاستِ تمهید، دستانام را که سیاه شده اند به دهان میگیرم و با چشمهایام
به انقراضِ آوای کلمههای راستگوی آن روز نگاه میکنم تا حرفهای تنِ او را در آب
و هوا گم کنم.
- برای ابوتراب
شاه-کار !
پاسخحذف... و نویسنده نه با صدایی از جنس کلمات که با صدایی از جنس صدا که هوا را مرتعش کند، به تو بگوید: «به برزخ داستانها نرو و در کنارم بمان. با تو من هیچ زن دیگری را نخواهم نوشت. برای همین است که حرفهای تن تو را در آب و هوا جستوجو میکنم.» ص 171
پاسخحذفمن رو دیوانه کردید با این! روزهاست دارم ازش صدتا داستان بیرون میارم. انگار یک جهانه که از اون میشه کلی تصویر و ماجرا گرفت... این موسیقی کناری هم بخشی از یکی از سناریوهاست:
پاسخحذفبعد از پاراگراف اول بذارینش، تا جایی که پژواک “I wish I had more time to tell…” ادامه داره فقط گوش کنین؛ بعد با شروع اولین صدا بقیه بخشها رو تا آخر موسیقی با هم بخونید.