مینشینیم، آشفته، گردِ آتش
در این اندیشه که چه باید گفت
همهچیز به آستانه است، بیتاو
به گمانام زیاده کشیدهایم امروز
آری، راست که میگویم:
هار بودیم به شورِ انتقام
جاب مرده بود و
شب همه مات و پشام
جاناش را عزیز میداریم
به سوگ – و وقتمان تنگ
که این نورِ خبیث خاموشی میگیرد
و اخگرِ آتش نخواهد تابید دیگر
کشتیبان ترسان دستهایاش را گذاشت
بر سینهی رفیق
جاب – مجروح، آماسیده به خون
دیگر تکان نمیخورد
برکشیده بود آتشهامان
برمیافراختند ستونهای شبانهی اخگر را
پگاهِ روزِ بعد که بیدار شدیم
دیوباد بود و ستهمِ بوران
امید دارم که یک روز، ای رفیق
بازگردی به خاکِ آسوده
خوشتر که کمتر بگوییم
که رستی تو از این همه قال