خشخاشهبازی با Skáphe
تضاحک / سلاخیِ خوبان:
چند نفر؟ یک
نفر، و آینه؛ باقی انبوههای آدم اند که میتوان محضِ راحتی آنها را تودهای از
پوست و استخوان و گوشت با مغزهایی آتشگرفته و سوداییِ عصمتِ هوس گرفت؛ خب... آینه روی
صندلی، او ایستاده رو به آینه و فکر میکند، من هم ماندهام به این که وقت تنگ شده
برای دادار سالادِ شیرازی بسازم و این دوست هم حالاش بد است؛ بقیه در اتاقی با
مساحتی به چارکِ این اتاق: دو گروه اند، پشت به هم: دایرهی کوچکتر سرهای روبهرو،
دایرهی بیرونی همه رو به دیوار – اتاقِ مدورِ زرد؛ وسطِ این دو دایره گوجه ریخته اند و من
باید بعد از این که قضیبِ اینها را بریدم و به لبینههای خیسِ آن یکیها مالیدم،
گوجهها را یواشکی بردارم و بشورم و برای سالاد آماده کنم؛ وقتی به اینها فکر میکنم
خندهام میگیرد؛ اتاقِ اولی سفید است، قابِ آینه هم سفید است؛ صدای او از جای
دیگری میآید، اینها که در آن اتاقِ کوچکتر ایستادهاند، چیزی نمیشنوند؛ اینها
فقط ایستادهاند، نمیشنوند، نمیبویند، نمیبینند، نمیچشند، فقط دستهای همدیگر
را لمس میکنند، تیغِ شانههایشان به هم میخورد و میلرزند؛ اینها عریان اند، اینها
عادتِ فکرکردن را از دست دادهاند، فقط برای سفت و خیس شدن هستند، اینها مراسم
گرفتهاند ولی نمیدانند چرا، اینها دیگر فقط میتوانند به چهگونهگی فکر کنند
نه به چرایی، اینها میخندند ولی سرخوش نیستند، اینها هستند که با هم باشند؛ اینها
مسخرهاند؛ صدای او، ناتراشیده و مغشوش از جای دیگری میآید؛ این صدا جا ندارد،
خودِ قعر است، صدا مکانِ سکوتِ وجودِ دو اتاق را رنگ میزند؛ این صدا، که زخمی ست
و گوشخراش، تنها آگاهیِ معمارینهی کلِ این ماجرا ست. اینطرف، صدا من را به
بُحارِ رنگِ قرمز مبتلا میکند. من خشمگین میشوم، من وقت ندارم، من مسئولیت
دارم، من فرشته ام، ناگزیر ام؛ حتماً بیرون طوفان است اما اینجا پنجره ندارد، در
اتاقِ سفید حلول میکنم، آینه را میشکنم، شیشهپارهها را از روی صندلی پایین میریزم
و او روی صندلی مینشنید. به هم نگاه میکنیم؛ دستهایام بریده خونی شده؛ با هم
میخندیم؛ آنها دستهایشان خشک میشود و میافتد، روی هم میلولند، با هم ور میروند،
نفسشان بریده، بو نمیدهند، صدا ندارند، بدنهایشان را به هم میمالند، صدای
سایشِ بدنهایشان میآید که به هم میسایند، خشک و خشکتر میشوند – آنها عادتِ فکرکردن را از
دست دادهاند. من چاقو را تیز میکنم و بالا میآورم؛ او به من میخندد؛ من شرمِ
آنها را مثله میکنم، من شرمِ نداشتهی آنها را با بریدنِ شرمگاهشان دوباره از
آنها میگیرم، من آنها را نمیکشم، من مرکزِ آنها را میگیرم، من دِینِ نداشتهشان
به انسانبودن را از آنها میگیرم، من آن چیزی که همیشه فکر میکردند وجودشان است
را از آنها میگیرم؛ باز بالا میآورم؛ گوجههای آلوده را میشورم – چه کثافتی، چه محشری؛ گوجهها
را در ظرفِ طلا میریزم، صدا غرق میشود؛ سکوت قلقلکام میدهد و یادِ دادار و
دستور میافتم؛ چکمههایمان را میپوشیم، زیرِ بغلِ او را میگیرم و بلند-اش میکنم
و با هم دورِ سالن راه میرویم؛ من زمان از دستام میرود وقتی به انتخابِ آبلیمو
یا آبغوره فکر میکنم، وقتی به نسبتِ شیشه و پیاز فکر میکنم، او به فکرهایام میخندد.
انسلاخ / آنجا و بازگشتِ دوباره:
درد میکشد،
به من نگاه میکند، آه میکشد، آینه کاو میشود، در تصویر-اش جانوری در سینهاش وول
میخورد: یک نقطه، خطِ وجودِ آنها در ذهناش مانده و آزار-اش میدهد، این نقطه
شده بارِ مجموعِ یادهای خطوطی که این مدت از آن اتاقک برایاش ساختهاند، من کاری
نکردهام، من کاری نمیکنم، من از سلاخی خوشام نمیآید، من بهشت را دوست ندارم
اما از درَک هم خوشام نمیآید، من چاقو را دوست دارم اما خونریزیِ شرم را نه، من
فرشتهام، من ناگزیر ام به ساختنِ سالاد و سلاخیِ وهمِ انسانها از وجود، من معذور
ام، اینبار صدا از همین نقطه بیرون میریزد، اینبار صدا به پوستِ صورتاش که از
درد مچاله شده مکان میدهد، او درد میکشد، او به فیگورِ درد تبدیل میشود، من
طاقت ندارم، دستهایاش را میبندم، ورد میخوانم، کلمههای قرمز را روی صدا میریزم،
صدا قهوهایاش زیاد است، زیادی بافت دارد، قرمز میریزم تا حسی داده باشم به این
زمختیِ دردناک، او درد میکشد، سقف میریزد، آنها سوختهاند، پسماندِ احشایشان
پایین میریزد، ما قرمزتر میشویم، همهچیز بوی بیگانهگی میدهد، شکستههای آینه
را میخورم و پایینِ صندلی بالا میآورم، من فرشتهی آینه و شکوفه ام، یک رستنیِ
سیاه از پاهایاش بالا میرود، پاهایاش استوار میشوند، صندلی تبخیر میشود، او
نشسته ایستاده، مارها از شکماش بیرون میزنند، گونهاش را نوازش میکنم، به هم لبخند
میزنیم، بهدستاش شکستهآینه میدهم، زباناش را پاره میکند، غمگین میشوم،
کلماتام همزادِ صدا میشوند، او درد میکشد و از من میترسد، بویاش میکنم، آبِ
دهانام روی انگشتام میریزد و عقیق میشود، مار را از شکماش بیرون میکشم، من
به مارِ این انگشتر فکر میکنم، به این که چنبرهاش روی این پایه چهطور میشود، من
ناگزیر ام، من فرشته ام، من نا-آدم ام، ملول ام و دلام تنها به همین خیالبازیها
خوش است، من دلام به تجسمِ ماجرای تصریفِ عذابِ آدمیزادهها در انگشترهای جدید
خوش است، شیشهها را در ظرفِ طلا میریزم، شیرازی نمانده، او اما دیگر از من نمیترسد،
فقط او ست که مرا میفهمد، میگوید: انگشترِ جدید مبارک.
نا-من/ مهلت:
صدا، شانههایام،
پوستام، داغ، نگینِ درشتِ انگشتر، و دوباره صدا. یکی از سرهایام روی زمین میافتد
و زیرِ پایاش میغلتد زمین شعله میکشد زمان برمیگردد و او باز زنده میشود درد
میکشد زباناش را چنگ میزند که نگوید انگار کلمهها دردناکتر باشند از بازگشت
به گذشتهای که بازگشتِ تصویرهای وظیفهمندیهای ما در صافیِ آینه را تکرار میکنند
صدا میشوم تا همراهی کرده باشم معجونی از خشم و دلآرامی از افیون چه به رنگِ
قهوهای چه به صدا من معذور ام و خدایام گوش است من ناراحت نمیشوم من فقط خوشآیند
و بدآیند میشناسم و سلاخی و بیهودهگیهای عذاب و رنگِ دلنشینِ سالادِ
شیرازی...
چهارزانو مینشینیم
روی ابرها. هنوز تا دورِ بعدی وقت داریم. او انگار که منطقِ دایره یاد-اش رفته
باشد، ازترس میلرزد. انگشتر را نشاناش میدهم. لبخند میزند. سالاد میخوریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر