نه شب بود و نه روز هوا
کمی تاریک، و تردترینِ نور
که نخستبار به چشم آمد
کلبهی بازیهای رفتهازدست
تو و من – میشناسیم آن بوم را
آنجا بوده ایم
بارها
به روزگارِ قدیم،
آن کودکِ تارین، آن پری
آن پایین، به گداری روشن به آتش
و رویاهایی در زمستانِ سرد و سپید،
به پسینگاهِ لاجورد، به گاهانِ عصر
نه شب بود و نه روز هوا
کمی تاریک، و تردترینِ نور
که نخستبار به چشم آمد
کلبهی بازیهای ازدسترفته
پس چرا نیافتیم دیگر هیچ
آن کلبهی قدیم را، یا که آن راهِ جادو را
که از میانِ دریای سیسمین میگذشت
آن دریاکنارههای قدیمی را، آن باغهای زیبا را
که در آنها چیزها چنان جاودانه بودند
نمیدانیم ما، تو و من
نمیدانیم
نه شب بود و نه روز هوا
کمی تاریک، با تردترینِ نور
وقت که نخستبار به چشم آمد
کلبهی بازیهای ازدسترفته
... و آن دریاکنارههای قدیمی را، آن باغها را
و چیزهای چونان جاودانه را...
نمیدانیم ما
نمیدانیم
برای کاوه