حال که آن پرندهی شبدیز چشمهایام را از من گرفته
دیگر نمیتوانم دید، من هیچکسی نیستم، هیچکس ام
و، در این شبِ زمستانی که پرواز میگیرم
تنها ام، نیازی به نظر نیست
آسمان راهنما ست
و عشقِ تو توان ام،
دیگر نمیتوانمات دید اما
هماره آنجا مییایم تو را
به فراسو، در شمال
به جوارِ سنگهای کهن...
حال که آن پرندهی شبدیز چشمهایام را ربوده
دیگر نمیتوانام دید، من هیچکس ام، هیچکس
و، وقتی بالهام خورشاد را به کسوف میکشد
در آبهای ژرف فرومیافتم
در شطِ عشقمان
که مرا به تو بازمیگرداند
چنان که پیشتر
میکرد
چنان که
هماره خواهد کرد
در پردیسِ تو بیدار میشوم
و تو را زانوزده آنجا مییابم
در جوارِ آن سنگهای کهن...
Beksinski - Untitled |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر