۱۳۹۷ اسفند ۲۹, چهارشنبه

لاخه‌ها



تکنو، فارغ از  این که بازنماینده‌ی استتیکِ یکی از جهان‌های ناموجودِ مطلوبِ اوست (سایبرپانک)، با تهی‌کردنِ گوشِ بدن از هر نقش‌مایه‌ی عاطفی (اشتیاق، نفرت، عشق، پرخاش، انتظار، حسرت، شادمانی، اندوه و ...)، با فشردنِ همه‌ی حس‌یافته‌ها در حرکتِ محض، آن بدویتِ بی‌مقصود، بی‌غرض، و ناانسانی‌ای را فرامی‌خواند که او تنها در لحظاتِ کم‌یابِ تأملِ مراقبه‌گون و یا در طبیعت می‌تواند آن‌ها را تجربه کند.


در دلیل‌آوردن به ضرورتِ تعهد به خلقِ پیچیده‌گی‌های نوشتاری، در وهله‌ی اول باید تأکید کرد که مسأله بر سرِ خواستِ پیچیده‌گی، بر سرِ ارضای میل به تکلف، و حتا بر سرِ بهره‌‌گیری‌های درون‌گرایانه‌ از خلقِ اثرِ دشواریاب نیست؛ مسأله‌ی اصلی به ضرورتِ توسل به ترفندهای فکریِ شبه‌معمارینه برمی‌گردد که هدف از کاربستِ آن‌ها هرچه‌بیش‌تر کناره‌گرفتن از فضای ایدئولوژیِ مصرف در نوشتار است. کیفِ باطنی از متنِ نویسنده‌گی تنها تا آن‌جا می‌تواند حاملِ چنین هدفی باشد که نطفه‌ی لذتِ نویسنده از این خلق، در فاصله‌ای بعید و متنافر با لذتِ محتملِ مخاطب از پیچیده‌گی بسته شود.

« دشوارترین چیز در رابطه با اندیشیدن به شر، تنقیحِ آن از هر انگاره‌ای از شوربختی و گناه است.» - بودریار/خاطراتِ سرد  

قاعدتاً نگاهِ بیگانه‌گانِ کیهانی به نوعِ انسان و تمدنی که به آن فخر می‌ورزد، باید نگاهی باشد آمیخته با ترحم و تمسخر. در حالی که این نوع از حیوان، برای بقای سازمان‌های اقتصادی-اجتماعی‌ای که امروز دیگر خالقان‌اش همه به خدمتِ آن‌ها درآمده‌اند، در حالِ نابودکردن زیست‌گاهِ جان‌داران است، تنها‌ چیزهایی که احتمالاً بیگانه‌گان را شگفت‌زده خواهد کرد، دقیقاً همان فضیلت‌هایی اند که تمدنِ مفتخری که تکیه بر همین سازمان‌ها دارد، به حذفِ مؤثرِ آن‌ها از واقعیتِ زنده‌گی کمر بسته: هم‌کاری، احترام، ایثار، و سخاوت. 

یکی از خطرناک‌ترین خصیصه‌های شخصیت‌های مقعدی این است که قادر اند در صمیمیت بارزه‌های تروماتیک شناختی‌شان را به‌خوبی استتار کنند. انباشت‌گری (چه در حفظِ دوستی‌های مرده‌زاد، چه در نگه‌داشتنِ جعبه‌ی ابژه‌های خاطراتی)، وسواسی‌بودن، پرخاش‌گری، علاقه به مریدانِ جدید در کنارِ پارانویا، و از همه مهم‌تر خودشیفته‌گیِ حرمت‌شکنانه. باید به موعظه‌‌ای که مرده‌گان نسبت به پرهیز از آن‌ها دارند خوب گوش داد: آن‌ها استثمارگرند. 

قطعه‌ها و فرم‌های طولانی در موسیقی صمیمی‌ترین‌ها اند؛ با طردِ زمانِ عرفاً لازم برای لذت‌بردنِ مصرف‌جویانه، با فداکردنِ نام و شمار و اقبال به هدفِ روایت‌پردازی، با تسهیمِ توجهِ پدیدارشناسانه با مخاطب

 برهنه‌گیِ محبوب آبستنِ دو رخ‌دادِ روایت‌ناپذیر و معماگونه است که دلالت‌مندیِ هستیِ هیچ یک از آن‌ها در گفتارِ متعارف از عشق نمی‌گنجد: نگرانی از آلوده‌‌شدنِ اکنونِ رازناک و عشق‌سوده با کلیتِ سردِ جهان (که هیچ اکنون و هیچ رازی ندارد) از یک سو، و از سوی دیگر تماشای حیرت‌انگیزِ شکننده‌گیِ گریزناپذیرِ تن و البته عجزِ کنشِ دیدن در پاسخ‌گویی به چنین شکننده‌گی‌ای. اولی باردارِ حسادتِ پرخاش‌جو و خودآزارانه است و دومی تعالیِ حسِ بساوایی و بویایی را به بهای مرگِ نور طلب می‌کند. تُردیِ برهنه‌گیِ محبوب از جنسِ آن تُردیِ بیان‌ناپذیری است که تنها در نسبتِ میل با مرگ می‌توان آن را اندیشید و تجربه کرد نسبتی ورای تصویر، ورای بازشناسی و هم‌جوار با ناهستن.

« اگو خود را به مثابه‌ی دفاع، به مثابه‌ی امتناع، متجلی می‌کند» - لکان/سمینار اول

شکل‌های نیرومندِ دوستی ساختارِ گاه‌شناسانه‌ی موسیقیایی دارند: در آن‌ها، پُریِ اکنون به لطفِ حضورِ رد و طنین‌‌های گذشته، انتظار از آینده‌ را به دستاویزی برای حرمت‌گذاری و قدرشناسیِ شادانه بدل می‌کند. پُری، رد و انتظاری عاری از تمهید و برنامه و من. 

مهم‌ترین کارکرد، یا به بیانِ بهتر، تحفهی، زیستن با هنر، دور شدن از اگو ست. بالاتر، و دربرگیرنده‌تر از حسِ استتیک، آموختن به زیستن با منِ چندپاره زیرِ سایهی تجربهی هنری ست. کارکردی که انجمنِ هنرمندان، که به بهانه‌ی رنگ و شادی و زنده‌گی به‌واقع نمایش را مجری‌گری می‌کنند، نسبت به آن دورترینان اند.

در زمانه‌ای که در آن زنده‌گی زیستن ذیلِ مزایده‌ی دال‌ها تعریف می‌شود (از خودبیان‌گریِ مفرط در فضای هرکسی گرفته تا آکنده‌گیِ ذهن از اخبار و خوگرفتنِ ما به سروصدا و انبوهِ آدمیان)، شعریت، یا به بیانِ دقیق‌تر وجهِ خارقانه‌ی بودن، را باید در کمینه‌گیِ دال، در سکوت و نه-‌گویی در برابرِ اضطرارهای گفتار و نمایش بازجست. 



Totality - Rhys Knight

۱۳۹۷ اسفند ۲۶, یکشنبه

Caradhras



برگردانی از Caradhras از Summoning





وقت که بادهای زمستانه شخته می‌خلند
وقت که وزیدن می‌گیرد از میانِ خنچه‌ تندباد 
با گام‌هایی شکیب به چکاد می‌روم
به آن فرازِ بر میانه‌ی کوه‌

 ای سُرخاسُرون: تقدیرِ من ای!

آن‌جا که تاکِ زمستان به قبضه‌ای زیبا
پیچیده بر بلوطِ نازا
و بادها نعره‌کشان بر سکوت می‌زنند
و آونگان اند دنگاله‌های بلورین...

سرخاسرون: ای مرخشه!

لیک موسیقیِ نارام به‌پا ست هنوز
در میانِ مردمان‌تان، به آن جنگلِ بایر و تار؛
و بادهای مجموع، به خساخس‌شان، هم‌آهنگ اند
با آوای رسای سازهاتان.

( بر بلندای زمین،
بر بلندترینِ چکادها می‌نیوشم
ژرف، {پژواک‌های} جهان را )