وقت که چهرهها همه ترکمان میکنند،
وقت که تو و ضیافتِ شادانهات برای همیشه میروید
{وقتی که چهرهها تارک اند و پس
اند و هرجا اند}
چیزی هست که میماند
چیزی در این سرسرا هست که برای
همیشه میماند
آنجا بر آن میخِ آلومینیومی
بر تیغهی هج و مصقل
سی اشکوب پایینتر آنجا کنارِ
آن دروازهی پرآذین
مزین به فولاد و بتن و شیشه
دستانِ دیگر
به عمقِ جهان
همبسته در عمارتی عظیم
بر تتویجِ بیمهری
{از هر چیزی مگر از مکنت}
چون میدرخشد
همیشه میدرخشد
در تکریمِ ریشهها
و آرمان
ایدون
سر در گنجه دارد
این قراولِ قاسی
... مرزی مدام
و ساکنی مسَکن ...
Zdzisław Beksiński - untitled |
برای دیا