۱۴۰۱ مرداد ۳۱, دوشنبه

بر بنفشی محو





رفته گون از گل،

که چون چشمهای برانگیزِ تو تبسم داشت

جاریست عطرِ گل

که دمِ تو، و تنها تو... .

 

پژمردهریختی، نازِنده، تهی،

آرمیده بر سینهی واهشتهام،

تسخر میزند بر این دل که گرم است هنوز

با آرامِ سرد و خاموشاش.

 

میگریم من اشکهایم نااحیاگرند

آه میکشم دیگر بازنمی‌دمد بر من

که بختِ خاموش و صبورش

آنی است که من میبایدم بود.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر