۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه


گوریده‌گی ِفراموشی:
درباره‌ی مایه‌های معنایی ِموسیقی ِLand
{Opuscule}



-- شکسپیر می‌گوید «حافظه نگهبان ِمغز است». اما گویی که همین نگهبان، با لج‌بازی ِگزاف‌روای ِخویش در پاییدن ِدروازه‌ای که رخ‌‌داده‌ها بر آن رخصت ِفراموشیده‌گی می‌گیرند، پرخاش ِخاطره را بر سطح ِمغز می‌خراشد...

Decembre Incertain: پرخاش ِدل‌پذیر ِخاطره.

منش‌نمای ِاصلی ِتاراموج و تارافراگیر، توانش ِفراهم‌آوردن ِفضای ِچندلایه‌ی آواست به‌گونه‌‌ای که زمان، در واپاشی ِساخت ِمتعارف ِموسیقیایی ِخود (ملودی)، بی‌از لحظه می‌شود. بی‌لحظه‌شدن، ابدی‌شدن، زمان‌بوده‌گی ِاصیل و نابودی ِیکای ِشمارش که زمان را مکان‌گیر بود ِبدن می‌کند، جهان را می‌گرداند و موسیقی در چرخش از مناسبات ِدقیق ِنت‌های گرد، به ایده‌ی بنیادین ِنت‌های سیاه، به نوشتار ِنا-بیان‌گر و نا-راوی می‌گراید. در این زمان‌زدایی و پی‌ریزی ِابدیت در سایه‌ی تکرار و فشرده‌گی، مایه‌های فرادیدمانی ِتصویر ِموسیقیایی پرورده می‌شوند. تصویر‌ها، به ورطه‌ی نگاه ِنا-سوژه‌گانی کشیده می‌شوند و دلالت ِخود را به‌عنوان ِبازنمود ِواقعیت از دست می‌دهند. تصویر، دیگر یادآور ِچیزی نیست؛ بل‌که خود ِخود-اش است؛ فروپاشی ِزمان، کارکرد ِارجاعی ِتصویر را از میان برداشته و تصویرها، همه، جوری هست شده‌اند که انگار برای نگریستن به یکدیگر آمده اند (چه کسی جز تصویر ِبی‌مادر می‌تواند به تصویر ِمحض نگاه کند.. پاد-محض در برابر ِپاد-محض)! به زبان ِدیگر، دیالکتیکی میان ِتصویرهای امبیِنت وجود ندارد. تصویرها، آوا-نماهایی هستند که مادیت‌شان را از هیچ عینی نگرفته‌اند! آن‌ها خود ِنگاه اند، بی‌آن‌که سیمایی در کار باشد! ساختن ِ"نگاه" غایی‌ترین ایده‌ی موسیقی ِامبینت است. این آرمان، هیچ ارتباطی با حیث ِتجسم و نقش و نگار و حجم و رنگ و بازنمایی ندارد. آن‌ها، خود ِبازی/معنا اند.

Alambic De Songes: فاجعه!

قرارگاه ِموسیقی ِLand، جایی میان ِمیل‌به‌فراموشی و خواست‌‌به‌یاد‌آوری‌ست. این موسیقی به آرامگاه ِخاطره شبیخون می‌زند و از انباره‌ی یادها چیزی جز خراشیده‌گی‌های و طعنه‌های گذشته‌ی مهجور بر تن ِسرخوش ِحال باقی نمی‌گذارند. انبار، ویران می‌شود اما در عوض، نیوشنده از دارایی{ ِهرچند بربادرفته‌}اش باخبر می‌شود!

نهشتن ِآوایی که جهان ِ"یاد" را وامی‌سازد، یک دشواره‌ است. بر یادمان، نه می‌توان ملودی نشاند (شاید چون مصرف‌کننده‌ی ملودی، ضمیر ِآگاهی‌ست که به جای یاد با حافظه‌ی زمان‌سنج‌اش باش می‌کند) و نه آن را در آشوبه‌ا‌ی ِدیسونانسی به تعلیق کشاند {چون دیسونانس، خود، زیبایی را از مفهوم ِیادی که بی‌حافظه شده می‌گیرد}. یاد، هم‌نهاد ِاشتیاق و خسته‌گی‌ست و از این‌رو با تکرار و تقدیر سروکار دارد و نه با ضرب و حرکت. پیوستار و کشایندی ِآوا، در وضعی پادنهادوار، روان‌گسیخته‌گی و زمان‌پراشی ِهستمند را احیا می‌کند؛ زیست‌مند دیگر نمی‌تواند بزید؛ او جای-گاه ِخود را گم کرده! شدت ِیادآوری، وضعیت ِزمان ِحال را به‌کلی برای‌اش از ریخت انداخته؛ زمان برای او، تکثیر ِبی‌پایان ِلحظه‌ی گذشته است. ما در این گونه از تجربه‌ی موسیقیایی، گاه حتا به درجه‌ای از زمان‌-گشایی می‌رسیم که در آن گوش/ذهن/حس، سرمست از تکرار ِگذشته، در تجربه‌ی ارگاسمی شدید اما کشسان (نا-نرینه)، دیگر توانایی ِسهم‌خواهی از آینده را ندارد. در Land این‌کار با پرداخت ِمایه‌های امبینت در بستری از المان‌های ساده اما فاخر ِنئوکلاسیک انجام شده. ظرافت و ریز‌بافی هم‌نشسته با اوستاخ ِتارافراگیر، جستار ِنیکی را برای طرح‌ریزی ِقاب ِیادمان زاده.

La Danse de Minuit: شرم!

موسیقی بی‌از ملودی، پردازنده‌ی حالت ِتک‌نواختی، بُهت و خسته‌گی و شور ِمالیخولیایی ِزیست‌بیزاری‌ست. در فشار ِخاطره به مانایی، در تقلای ِفراموشی، هیچ نمایش و اوج و شیب و تکانه‌ای وجود ندارد! همه‌چیز شدید است (اما شاید خلاف ِاین به نظر برسد!)، همه‌چیز از فرط ِشدت، بی‌جان شده: ملالت ِاصیل که لابه‌لای پرسه‌زنی‌های نیست‌انگارانه‌اش شیطنت می‌کند: باروک ِتک‌رنگ. بُهت ِزمان.. چیزی پوست نمی‌اندازد اما در زیرنا، تفسه‌تفسه‌‌ی خون آرام نمی‌گیرد.

"فراموشیدن ضرور‌ست"؛ تنها روان‌نژندان می‌توانند از سر ِاین ضرورت بگذرند. چنگار ِجنون، همین که درنگی در فراموشی ببیند، به عقل چنگ می‌زند.

Soir D'inquietude: شبانه‌ای برای گذشته...

بورخس می‌گوید «تنها زمانی که به خاطره تکیه می‌زنیم، خویش‌مان را بازمی‌یابیم». هر گونه روایت که زیرزیرکانه پاری از خوش‌بینی ِغایت‌انگارانه را ازبرای ِدل‌گرمی پیش ِخود نگه داشته، ناگزیر طعم ِمرگانه را رنگ ِعبرت می‌زند! موسیقی که بی‌نیاز از روایت و زمان‌سنجی، رخ‌دادن و هستی را به سخن وامی‌دارد، به نیکی نه تنها از سهمگینی ِیادآوری، که از شگرفی ِانرژی‌خوار ِواپاشی ِ"من" در یادآوری نیز زبان می‌آورد. از این بیش‌تر، آیا می‌توان تجربه‌ای را که بر ضرورت ِفراموشی دلالت می‌کند، به فراموشی کشید؟! Land، سردی ِLand، خاسته از پافشاری بر این پرسمان است!

De Gris Fige: رنج ِسنگین ِعکس‌های رنگ‌پریده بر دیواری سفید... ساعت، پیانو، خسته‌گی...

« بوسه‌ها در ظرف ِفراموشی عسلین می‌شوند»(الیوت).... بوسه‌ها ورطه می‌شوند و اشتیاق ِلذت‌-به-‌تن‌یافته‌گی را وامی‌نهند... حس و یادمان ِدر انگبین غرق؛ سنگینی ِعشق ِسرریخته‌به‌درون: سالاری ِرانه‌ی مرگ...

چهره‌هایی که خود ِتصویر و ماده‌ی آوا هستند، به‌وجد‌آمده، سرشار و تام اند. این چهره‌ها، هر یک نام ِیک یاد اند. جهان‌هایی که خیره به گذشته، در حسرت ِفراموشیدن اما ناتوان از کندن از اصالت ِنام، به هاویه‌هایی بدل گشته‌اند که در گوشه‌ی نمناک ِچشمان ِبی‌نظرشان، یأس از فراموشی را می‌پرورانند و لبخند می‌زنند.. تن ِگوش می‌لرزد...

Epilude: سفر، مالیخولیا، تمثیل، حلقه.



برای پا-ریس


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر