۱۳۸۱ بهمن ۴, جمعه

مستاصل،گیج وگم و کلافه،سالهاست که اینگونه ام،ولی باید بکنم،بپرم ،یا حتی بچکم ،سالهاست که خیز برداشته ام،ولی هنوز آویزانم،هنوز در تقلا،در حال دست وپا زدن،که شاید کسی می فهمید چه می گویم،چه می خواهم،براستی چرا هیچکس نفهمید،چرا یک همجنس،یک همدردنیافتم؟
نگشتم؟به خدا که دیوانه وار زیر و رو کردم،نخواستم؟به خدا که خواهش را فریاد کردم،اشک کردم،چرا نشد،چرا نمی شود،اصلا همدرد به درک،نمی خواهم،ولی درد بر دردم نیفزایید،اصلا کسی را نمی خواهم،بیخود تقلا می کردم،می دانی،زخمهایم سرمایه های من هستند،دردهایم نیر،آنرا را با هیچکس قسمت نمی کنم دیگر،اینها تنها دارایی منند،تنها ارمغان و تحفه این زیبا-زندگی،لیوان من نیمه پر ندارد،بدبخت لیوانم شکسته،خرد شده،نگاهم به هر طرف فقط سیاهی صید می کند،پر آرامش ترین لحظه زندگیم،خوشبخت ترین ساعت بودنم وقت تنهایم است،تنهایی ناب .
مدتی بود که فکر می کردم این ضعف است،حذف صورت مسئله ست،ولی دیدم که ناگزیر است،چاره ای نیست،چرا خودم را بیازارم؟چرا تظاهر کنم؟من نه رقصیدن می دانم نه خندیدن به چیزهای پوچ،از موزیک شش و هشت هم متنفرم،از هر چیز توخالی متنفرم،متاسفانه دردهایم هیچگاه با من نمی رقصند،با من نمی خندند،به من می خندند!راستی به چه باید بخندم؟من اینجا هیچ چیز زیبا نمی یابم،بدبینم؟آری ،ولی پرورده این باغ نه پرورده خویشم،جوانم؟باید شاد باشم؟ولی برنای دل پیرم،دل پیری بد دردی ست،هرگز چشیده ای؟چه می فهمی چه می گویم؟چرا فکر می کنی آنچه من می گویم باید در چارچوب پوسیده و محقر فکری تو بگنجد،چرا خورجین دروغین اندیشه را نمی پالایی؟چرا وقتی نمی فهمی پوزخند می زنی؟جبهه می گیری؟خراب می کنی؟در هم می ریزی؟
خسته ام ،نمی دانم چه نوشته ام،سرریز می کنم آنچه در درون دارم،تخلیه می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر