غربال در دستم،خیره به ظرف خالی زیر آن نگاه می کردم،اینبار با شدت بیشتری تکانش دادم،فایده نداشت،مشتی جدید در غربال ریختم،باز هم تکان دادم ولی بی فایده بود،چه باید بکنم؟باید این بنا را بسازم،جان پناهی باید هنگام هجوم باد و باران،هنگام پرتاب نیزه های داغ خورشید،شلاق سوزان سرما،اگر بخواهم همه انرژیم را در راه تحمل اینها بگذارم دیگر توانی نخواهد ماند،کارهای نیمه کاره بسیاری مانده،راههای بسیاری که باید بپیمایم،جان پناه را باید بسازم،نکند اشتباه غربال می کنم؟شاید بیخود وسواس نشان می دهم،غربالی با سوراخهای گشادتردردست بگیرم،اینگونه تلف می شوم،باید زودتر بنا را تمام کنم،ولی گویی بد جایی را انتخاب کرده ام،از این غربال جدید هم کاری ساخته نیست،ظرف همچنان خالیست،ذرات درشتتر از آنند که از غربال من بگذرند،باز هم غربالی جدید،چاره ای نیست،باید جان پناه را بسازم،اینگونه تلف می شوم،و...
نفهمیدم عاقبت چگونه غربال کردم،آنقدر خسته بودم و درمانده که نمی فهمیدم چه می کنم؟شروع به ساختن کردم،نقشه را بارها در ذهنم پرورانده بودم،جز به جز،با کوچکترین جزئیات و ظرایف،ولی با این مصالح نمی توانستم ظرایف را آنچنان پیاده کنم،نمی توانستم به جزئیات بپردازم،سخت نگیر،چاره ای نیست،مجبور به ادامه بودم،اینگونه تلف می شدم،باید زودتر بنا را تمام می کردم،ساختم و ساختم تا تمام شد،به داخل رفتم،آنچیزی نبود که در ذهن پرورانده بودم،ولی چاره ای نبود،و...
سرما بیرون بیداد می کرد،ولی سرمای درون چیزی از بیرون کم نداشت،سرمای درون گرما و حرارت اجاقی را که که با خوش خیالی ازگرمای وجودم در آن هیمه ای ساخته بودم را هم می گرفت نمی دانم چرا؟شاید سوراخهای غربال بیش از اندازه بزرگ بود،ولی چاره ای نبود،چه می توانستم بکنم؟سقف هم مرا بسیار نگران می کرد،نم زده بود،هر شب خواب می دیدم که زیر آوار مانده ام،این بنا هول و تشویشم را مضاعف کرده بود،هم سرما،هم آوار،هم...
چه باید بکنم؟به بیرون بزنم؟اینجا بدجوری محدودم کرده،چشم اندازم را هم گرفته،ولی بیرون،باران و باد،نیزه خورشید،شلاق سرما،پس اینان که در عمارت خویش شاد و خندانند چه کرده اند؟
مستاصل،گیج و گم و کلافه،سالهاست که اینگونه ام.باید بکنم،بپرم یا شاید بچکم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر