خداسازی (پیش-درآمدی برای "اصالتِ در-خود-باشندگی": Essential of Self-containing ) :
{پاره ی سوم}
پس خون-خواری و خارکنی، تشویش را آرامید. از آن آسیمگی که پی-آیند نیافتن گمگشته در میان برونگی ها بود، کاسته شد. به برون خیزیده بودی تا بیابی اش، اما با درآمیختن به احساسک های برشده از زندگی در انبوهه، "گمگشته" در مقام یکتا-عاشق ات، پادافره ات داد: سینه را برای تپش جان، تنگ کرد؛ تنفس دود و باد شکم که زیندگان در انبوهه بدان خویگر شده اند را برایت رنج-آور ساخت؛ نوشیدن گنداب روزمرگی را برایت دل-گسل نمود. چه پزشکی! خهی! سپاسش گو!
"گمگشته" در مقام پاسدارِ حقیقت، حقیقتِ واقعیتِ همگانی را آشکارید...حقیقت برونگی برای تو که در جستنِ "گمگشته" برساخته بودیش؛ حقیقتِ یک واقعیت برساخته...
...
به درون بازمی گردی. تهی-دست از کاوشی بی-فرجام و دل-خسته از نیافتن "او". خویش را به گونه ای بر فرازنا حس می کنی؛ دور از پایینگی، بر فراز بلنترین چکاد درونگی. در هوای سبک و پالوده با افروزنده ای برساخته از غرورِ "من-شدگی"، خویش به درون-بازگشته را آتش می زنی؛ چه بسا دود این اخگر، "گمگشته" را فراخواند. ققنوش می سوزد و از خاکستر، خویشی دیگر فرآورده می شود. خویشی جستجوگرتر؛ خویشی "گمگشته-دار" تر؛ خویشی برون-کاوتر، پریشان تر؛ خویشی که بر اثر آتش-بازی های چندباره، "درخودباشندگی" را از یاد برده.
گمگشته می گرید. او تو را در حالت "خویش-داری" ات معشوق بود؛ اما حال با چه روبروست: با پریشانی خاکستری رنگ که دم-به-دم برون-می خیزد، به درون باز می گردد و آتش می زند و دیگربار آشفته تر از پیش زاده می شود... آخرین راه: سرشک گمگشته بر گونه ات، قندیل می شود (پس ار این همه آتش-بازی، چه سرد!)، قندیلی گریان که از سرشکک او گمگشته به صورت پنداری سپنتایی نمودار می شود:
خدا زاده شد...
گمگشته لبخند می زند چرا که دست کم توانسته تو را از آن آسیمگی برهاند. اما بهایش را نیز پرداخته: با از دادن هستندگی اش برای تو؛ تو دیگر گمگشته ای نداری!
گمگشته مُرد...
او لبخند بر چهره، محو می شود، آوایی درونی برمی آید. روی برمی گردانی؛ چیزی نیست... نیایش را از سر می گیری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر