جرعه جرعه نوشیدن،آتش افروختن در بیداد سرمای برون،هیمه هیمه هیزم از وجودی ناب بر آتش افزودن،اینجا چه شوری برپاست،اینجا ضیافت است،منستان من است اینجا،من اینجا بی نقابم،بی چهره،مرا اکنون دریاب،در سیلان کامل فکر و احساس،اینجا که اندیشه ها سبکبارانه بال می گشایند به سوی ابدیت،رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند،آنجا که احساس ناب را توانی هزار برابر است،که بپاشد و بریزد این خانه آشفته را،برقصیم به زخمه های این ساز،برقصیم،همه ذرات وجود در ارتعاشی هماهنگ ،از جز به کل،برقصیم به ندای درون،غرقه در جذبه دستی که می کشد مرا به ناکجایی که منستان من است،میعادگاه و وعده گاه خلوت درون،من اینجا سبکبارانه می رقصم،زخمه هایی پی در پی بر گیتار می زنم،نتها را یک به یک می نوشم،سفری می کنم بدانجا که هرچه هست من است،من.
ریشه می دوانم در این هوای تازه،در این خاک حاصلخیز ،مشتی دانه از احساس می افشانم و سبکبارانه رویشش را به تماشا می نشینم،من ریشه می گسترانم در این خاک که علفهای هرزه را زهره خودنمایی در آن نیست،چراکه اینجا منستان من است،و من فرمانروای مطلقم،و من اینجا بوی علف را می بلعم،من از باده احساس سرمستم و سیری ناپذیر،من اینجا در حرکتی هماهنگ،که نبض ارتعاشش به جان جهان متصل است،در رقصم،در سیلان،من اینجا حل می شوم در آن جذبه که مرا به خود می خواند،و هیچ می شوم،و باز در ارتعاشی هماهنک و در رستخیزی دوباره هر ذره این هیچ ، جانی در کالبدش دمیده می شود و درمیامیزد با ندای درون،هر ذره قسمتی از من می شود،و میامیزد و به رقص در میاید و به جوشش و به جنبش و به تدریچ همه ذرات را رقصی و ارتعاشی مشابه فرا می گیرد و هر ذره آینه ای می شود از ذره دیگر و هر ذره مفهوم بودنش را از رقص دیگری وام می گیرد و من ،رهبر این ارکستر، زخمه می زنم و پیش می رانم تا آنجا که ذرات درهم میامیزند و من می شوند و من در ارتعاشی لذت بخش و موزون بند از بند وجود می گسلم و ذره ذره در چاهی عمیق می چکم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر