آفرین-گویی برای بانوی درون (نقبی به گیتی من/ پرت-گویی از امری ناگفتنی)
یک نوشیدنی برای جان-داران...
بانوی درون، درون-زاد ماست. او نوزادِ زهدانِ درونگی است. "درون-داری" او را می پرورد و نوزادی اش را "بانو" می کند. بانو، پرورده ی ماست؛ در آغوشش آرام می گیریم؛ از پستان های باردارش کام می گیریم؛ شیرش می نوشیم، آن شیرِ شیره-وار و مایه-دار که نیوشیدنش تخمدان مان، تخمدانِ درونگی مان را بارمی آورد تا آبستن بانویی دیگر شویم. هیچ چشته ی این شیره-شیر را چشیده اید؟!
بانوی درون زاده ی ماست. به راستی اما، او زاینده ی خویش راستین مان است. ما را می فرهیزاند، می آموزاند، می خیزاند تا به فراز راستی ها، آنجا که سپهر درونیافت اش خوانند، بر شویم. فرای هر واژه، هر نگاه، هر آوا. آری! او پرمان می دهد: پری به سپیدی شیر پستانش؛ این سان، خویشِ پران مان این گیتیِ فرودین را می سپرد و به فرازین ها می رود: به جایگاهِ سردِ سوزانِ جان-فزا...
بانوی درون راست-گردان احساس ماست. بی او احساس و خرد برابر هم می ایستند، درهم می آویزند و در پیکاری همه-ناراست یکدیگر را می فسرانند. با او اما، خرد در احساس، احساس در خرد می آمیزد؛ بانوی درون بر این دو کودک شریر چنین می کند: در کوره ی "اندیشگی" خامی شان را می پزاند، سردی شان را می تفتاند (خرد و احساس هر دو سرد اند!!!) و دوگانگی شان را "یکه-گی" می کند. آمیزه ای می سازد که استواری خرد و شورمندی احساس در آن ور آمده؛ آمیزه ای بنام "جان". آری! ما کامگیران همیشگی بانوی درون را جان-داران بنامید. زهی بر مای برپا و شورانگیزمان، بر مای اندیشگون مان، بر مای جانانه مان...
بانوی درون بی-پوست، بی رنگ است و بی بوست. او را چه به آرایش و افزودنی های رنگ-به-رنگ. پیرایش اش اما کار ماست. مهربازی مان می پیرایدش؛ کرشمه-پذیری همیشگی مان تر-و-تازه اش می کند، دراز-بوسه هامان نازایی پیری اش را درست می کند. زیبایش می کند. او را آرایشی نیاز نیست، چراکه دلباختگان اش، شوریدگان اش ماییم: ما دیدارگران راستینِ زیبایی. ما زیبا-دارانِ زیبا...
بانوی درون را ننامید!. او "همگانی" نیست. او هرزه ی همه-پسند نیست. چه نزارانی را دیدم که انبوهه بزرگ شان می خوانند؛ و اینان، این کوچکان چهره-پوش هماره از بانوی درون گریزان اند. بانوی درون چون دیو-بادی است که چهره-پوش دروغزن شان، آن افزار فریبای انبوهگی شان را برمی افکند، بدا و اَخا از نمودارِ بد-ریختگی شان، از دژمی رخ شان، از آشکارگی ناراستی شان. آشکارگر، بانوی درون، چنین در نظرشان دهشت و بیم-افکن می نماید. خوشا که چنین است. بادا که چنین باشد. پس با شمایانم، ای نزاران، ای بزدلان، ای دروغ-کاران، ای واقعیان انبوهه-زی، هرگز نامِ بانویمان را بر زبان نرانید. همان به که بر او و بر ما، انگِ پندارگی زنید. ما را با واقعیت تان چه کار!
بانوی درون "سخن-دار" است. ما ژکانانیم؛ او اما فراتر از ما، بهین از ما، پاک تر از ما سکوت می کند. سکوتی بی-آری. سکوتی بی-نه. سکوتی که هر دم اش در سرسرای دراز کوشکِ سخن آوازه می کند. او سخن-دار است و سکوت تنها نزدِ یک سخن-دار معنا می یابد (نزد باقی، سکوت، نمایانگر ناتوانی است). سکوت در آن جای-گاهی به یکه-سخنگو کمال می یابد که از سوی یک دانای همیشه آبستن، یک درون-زادِ همیشه باکره به پیش کشیده شود؛ از سوی یک خود-آ، یک "من-بودگی"-دار. او سکوت می کند و به نیازمان لبخندی چکامان می زند. نگاه اش ما دلشدگان را بس تا پذیرایی او را دریابیم. او فرای هر خواستِ ارتباط، پذیرایمان است. فرای هر گره، هر رانه، هر پویه و هر عقده. این سان خرامانگی می کند و ما را "می دارد"؛ ما نیز "می داریم"اش. می فهمید؟!
بانوی درون شاه-باشنده است. او خبر از نو-هوای سبکِ اندرونگی می گیرد؛ تهینای سپنتای درونگی را می کاود و خبر از تازگی نور می آورد: باری، او شکارگر نور از تاریکی است. او پیامبر تازگی هاست. با او هستندگی بی-مایه در گیتی فرودین، مایه-ور می شود. او هستی-داری می کند و دوستان اش، زایندگانش و جانان اش را به باشندگی ناب رهنماست. بی او هستی همان امرِ بیهوده و "هیچ"ای است که بزرگان به آن رسیده اند. ایشان ژرف اندیشیدند، اما هرگز خطر زادن "بانو" را بر خود نخریدند، پس به جهان، به انسان، به هستی انگِ یاوگی زدند. آوخ که از بانو دوری گزیدند (شاید او را زنی یافتند! چه ناراست!). ما اما، به بانو-داری مان می نازیم و از از عشق-ورزی جاودانه با او شرمی نداریم (کورها را چشم دیدن این معاشقه نیست). تو را ای پیامبرِ درونگی، ای پیام-دار، آری تو را ای دوست، می زِهیم...
شبی در رخشان-گاهِ تنهایی ام که کوهستان های اندرونگی درمی نوردیدم، بانوی درون، خرامان نزدم آمد و چون همیشه، تنهایی بزرگ ام را شگرف تر کرد. بر کوه تابید و پاهای خسته ام را توانِ فراشدن بخشید؛ نور چشمان ام را فزود تا چکاد دوردست را بِه بینم؛ تا امید یابم... اوی بخشنده، همیشه فرخنده. اوی نابگاه، پرپگاه. اوی روشن ام. بانگاهی شکوهیدم اش و ... لبخند زد... مرغِ خِرَدم ام نور احساس را شکارید و بانو، منی دیگر زاد... من بانویی دیگر زادم ... یا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر