Translated lyric from Evoken; Song: Embrace the Emptiness
پوچی را بنواز
مادرزاد تارونی اند آن دیوانگانی که درمیان جماعت، جاودانه اِستاده اند...
بر چشمان-اش آخرین فره ی آفتاب می درخشد و
به راهی بر می شود که تحفه ی زندگی بخشند، به بیراهه ای افروخته از نورَک شمع، ...
ورای رویاهایش، آوخ که چه بی-خبر است از آن گذشته ی خاموش
خوش دارد که به خوابی بی-پایان فرو شَخشی
سوگِ پسینگاهی، طاعونِ اندوه، بوم مان را در تیره-توفانی می آشوبد
و او به امیدِ دمِشِ سپیده-دمی نو، هنوز می درخشد
اندیشه ای صوفیانه، رخصت اش می دهد تا واپسین بار به تاره-آسمان اطلسی درنگرد
با جاودانگی دوزخ-وار، نکتار نامیرایی نوشد
و از مستی اش هزاره ها را در پی ِ تاریک-ترین چراگاه می کاود
پُرکینه-گی، قلب سردش را سخت می خشمد
و حال، گرگانِ خزان به یاد چنین شبی فریاد می کنند، به یاد فرجامین شب مان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر