۱۳۸۲ مهر ۲۳, چهارشنبه

فصل بیوه گی (مسخ یک پیرزن)


ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید؛ بر زمینی بی وفا و پیمان شکن؛ مردک-زمینی که همچون مردان تنها داعیه ی مردانگی می کنند و در درون یکسر پوشال اند، نمناک به آب-قند. زمینی توخالی و گشتالو. پیرزن در جوانی، زمین را سوگند داده بود که در پیری اش، در پیری سپید و پاک اش، سپیدی و مرگ اش را پاسبانی کند؛ و زمینِ که جوان بود، عهدی عاشقانه بسته بود که بر این پاسبانی رادمردی کند، که سپیدی اش را همچون سبزی جوانی اش پاس دارد، که او را دربرگیرد و پیری اش را پیراگیرنده شود! اما! آوخ بر این پیمان که زود فراموش شد. آوخ بر فرومایگی زمین بی وفا که در زمانه ی پیری پیرزن، در سپیدی عمر، سوگند خورده را بر عروسکان رنگین و ناسپید تُف کرده بود و در این خیسی، چه بی خیال، به تماشای رقص هرزه ی این عروسکان، نشسته بود! لعنت بر اطمینان! لعنت بر خامی جوانی! پیرزن هرگز زشتی چنین منظری را از یاد نمی برد: خنده ی بدمستانه ی نوظهورهایی که بر ناراستی زمین، چون دخترکان نوبلوغ، لَس و زار و عشوه ناک، شادی می کردند. او هنوزاز سوگندشکنی زمین مردصفت رنجیده خاطر بود؛ نه برای خود، چه که فروش "سپیدی" را در زمانه ی رنگ-زن عروسکان رنگارنگ به چشم دیده بود. او می رنجید... سوگِ مرگِ سپیدی در بازار رنگ!

ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید. گریه نمی کرد؛ بر بی گریه گی اش می گریست. زمانه، گریه را از او گرفته بود. روزگاری گریه اش، زنانه نبود، بلکه با سرشک، ناگفتنی ترین احساس ها رااز اندرونه ی پاک اش سرود می کرد. سرشک اش، نمودارِ میل گزاف اش بود به پاکی! آن روزگار که در آن سخن از واکنشگری مادیان در برابر شهوتِ پلشتِ نره گاو نبود. زمانه ی نامرد، بی مرد اش کرده بود. و او می دانست که زن، بی مرد، نامرد می شود. از سردی زنان بی مرد می رنجید، از بلاهتی که پسِ نقاب نخوت-آلودشان جیغ می کشید، از نرمی عروسکانه ی این زنان که آزادی شان را بر دیوار می نوشتند! او بی-بُنی این "زن-وری" را شناخته بود، ضعف و لرز و سستی و گریه های تنهایی... هرچه بود وانمایی و نمایش آزادی بود و در پشت آن سرافراشتن ها و گام های استوار، ناله های بی-کسی بود که بند از دل می گسلید. و او می شنوید...کجا رفتند آن همه پاکی و طراوت و سرشاری و شادمانی های بزرگ ! به خود غبطه خورد، که جوانی اش را در دوره ی بزرگی و اصالت گذرانده بود. در دل خندید،هرچند که دیگر، مردان برای ستودن سپیدی پیری اش، پیر شده بودند، خام وسیاه و سبک-سر و احمق و لجباز! او را اما دیگر نیازی به حضور این نره گان نبود! این نره بوزینگان کامگرا و آن سوتر، آن ماده-اردک های خیس و وراج ! در رنج اش، به این باغ وحش می خندید...

ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید. خسته شد. از خراشیدن دست کشید و به دستان پیر اش نگاه کرد. پوست چروکیده ای که پر از خاطره بود، خاطره ی زندگی و کار و آه. او عشق را در این آژنگ ها می دید. زمانه به او آموخته بود که عشق جز در خاطره در جای دیگری منزل نمی کند. چروکیده و زبر، پر از خاطره... دست ها را بالا گرفت و از لای انگشتان استخوانی اش به افق خیره شد. او به "چشم انداز" زنده بود.
چشم انداز:
بازی های کودکانه، گفتگوهای خلوت نشینانه، اندیشیدن های شاعرانه، عشق های آشکارانه، تارونی های بی کرانه، سکوت های روانه، سرودهای شادمانه، داستان های ساحرانه، ، ایمان های پُربهانه، زمزمه های عصرانه، دوستی های مستانه، احساس های دلیرانه، زیست های نژاده، ژکیدن های غریبانه... همه، آن جا، آن دور... او به این دورنما زنده بود. همین "آن-جا"یی ها، خواستِ خودکشی را در او می کُشت. و همچنان ناخن بر زبریِ جانِ بی-جانِ یک دروغزن می کشید...بر رگِ یک بی-رگ ِ عروسک پسند: بر...


دورنمای ما:
پیرزن، گورزاد شد. عصا انداخت. چهار دست وپا کوچیدن اش از شهر سوخته را شتابید. می دانست که عروسکان به سوزش آن آتش خوگرفته اند و آتش خوارانه زندگی را می سوزند. هیولا شدن اش، گریز اش بود از سوخته شدن. دست کم با این دگردیسی، عروسکان، خود، او را از شهر می رماندند و این سان دیگر کینه ای درکار نبود! در فصل بیوه گی، پاکان همه هیولا می شوند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر