۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

آکتائون و دیانا {داستانی برای آنان که حقیقت را برهنه می خواهند!}
From the story of Actaeon and Diana in Ovid, Metamorphoses III


نیمروز بود و آکتائون چون همیشه خسته و افگار از شکار هرروزه، راه بازگشت پی گرفته بود، به همراه وفادارترین همپایان و بهترین سگان اش که در شکار پشتیاری اش می کردند...

غروب نزدیک بود...

در نهانجای جنگل، در تارون ترین جای نادیده اش، میانکوهه ای بود که خویش پنهان اش را به سایه ی کاجان و صنوبران بلند نهان کرده بود. این میانکوه، سپنتا-جای دیانا بود، ایزدبانوی جنگل و باکره گی و کودکانگی. در نهان ترین جای این میانکوهه، غاری بود که به افسون دیانای هنردوست زیباگشته بود. در این غار چشمه ای بکر می رخشید که ایزدبانوی جنگل به گاهِ خستگی، در رخشش آب فشان اش، پیکر باکره اش را می آراماند. این نیمروز نیز چونان دیگر نیمروزان، دیانا ردا در یک دست و صندل و کمان افسونگر به دست دیگر همراه پریان بر لب حوضچه ی چشمه اش نشسته بود؛ زیباترین پریان، شکنج-موهای افشان اش را شانه می زدند. آواز دلربای شان در غار بازتاب می کرد و رقص چمان شان در زلالی چشمه می رقصید.

آکتائون از همپایان دور شده بود تا با دیدار جنگل ِ نیمروزی، جان خستیده را اندکی بیاسایاند که به ناگاه به غار دیانا رسید و ایزدبانوی پوپک را به حال حمام گرفتن دید... واماند... پیریانِ دیانا که دیدند آدمیزاده ای به سپنتاجای ایزدشان درون شده، فریادزنان به سوی ایزد خود دویدند و با پیکر خویش، پیکر نادیده و نابساویده ی دیانای باکره را بپوشانند. دیانا تا خود را در این رویداد یافت، چرخی زد، کمان اش را به آب چشمه زد و در حالی که افسونی را می ژکید، آب را به آکتائون پاشید و گفت:
"حال اگر می توانی برو و برهنه گی ام را جار بزن! ای گستاخ بدشگون!"
آکتائون افسون شده بود. او به جادوی ایزدبانوی باکره، به نره-گوزنی جنگلی دگر شد. در چشمه افتاد و شاخ اش را در آبگینه ی چشمه دید. نالید، اما ناله اش بی کلام بود، می غرید به خرخری حیوانی! گرمای اشک را بر گونه های زمخت و پشمالوی گوزنی اش حس کرد. اندیشناک شد که چه کند، به کاخ بازگردد یا در جنگل به آوارگی، حیوانیت اش را نهان کند؟

به یاد سگان اش افتاد... ترسید...!

سگان در پیش اش می دویدند. او نیز نفس زنان، می گریخت. پَسَ اش، پارس تکاورترین سگان شکاری اش را می شنید که در پی گوزنی چاق و بالغ می دویدند، در پی ارباب خود، در پی او می تگیدند! بر بلندای صخره ها، در میان تنگدره های کوهستانی می گریخت و سگان در پی اش، گریز بی پایان اش را پاسخ می دادند. فریاد می زد: " ها! منم! ارباب تان! به یادم آورید! چه می کنید! هلا! به یاد آورید!". اما تمام واژگان اش، خرخر گوزنی بود که شکارگران را به خود فرامی خواند... "به یاد ام آورید! من ارباب ام..."

سگی بر پشت گوزن جهید، دیگری پای اش را به گازی زخمید. آکتائون افتاد. گوزن نالید. سگان، همگی بر روی اش پریدند و بر تن حیوانی اش دندان زدند. نالید. از دور خروش همپایان شکارگر اش را شنید که در پی اوی گمگشته اش در جنگل فریاد می زدند: "آکتائون! کجایی؟! بیا شکاری یافته یم! بیا!".

سگان می دریدند و همپایان می خندیدند و سراغ از آکتائون می گرفتند تا او را نیز در سروُر شکارِ این گوزن بزرگ، انباز کنند.

غروب انجامید...

گوزن مُرده بود.


۳ نظر: