وازنش گزندگی همچون مهربانی پنهان یک دوست!
آیا گزندگی درد دارد؟ بله!
آیا درد رنج است؟ ...
آیا درد، نمی تواند پیش درامد لذت باشد؟ بله!
Are we going to be involved in Masochistic justification?
<<مراد از گزش، تلنگر و نیشگونی است که نیوشنده-انگیزی می کند.>>
با تو همرای ام که نیوشنده از نیوشیدن نوشتار لذت می برد. اما آیا لذت بی رنج، هست می شود؟ آیا این کامگیری پس از تاب آوردن تلخی نوشیدنی است؟ کدام تلخی؟
از اول:
رویارویی ما با نوشتاری که آن را از نوشته جدا می کنیم چگونه است؟ آیا نوشتار پیشتر از نوشته وجود دارد؟ نوشته به نوشتار فرگشت می یابد اگر و تنها اگر بتواند خواننده را در جریان "خواندن" به نیوشنده بدل کند. این کار با آشوب-زاییِِ رنگ ها در افق دانندگی خواننده و با ویران کردن و لرزاندن ساختمان داشته های او ممکن می شود. {این رسم دوستی ما نیز هست: ویرانیِ درعین شکوهشِ شخصیت دوست}
- آقای عزیز شما چقدر گنگ حرف می زنید!
از اول:
حالت تدافعی! موافق ام. اما وجود آن گزشی که از آن می گویم، در اصل به خاطر ایجاد همین حالت است! چطور؟ به گفته ی خودت، زمانی که خواننده چیزهایی را می خواند که با انگاشت های او، با حقایقِ زیسته اش و با داشت ها و میراث های اندیشگی اش درستیز اند، ناخودآگاه نسبت به نوشته/گوینده حالتی محافظه گرایانه به خود می گیرد. چشم اش بنفش می شود. از نویسنده/گوینده بیزار می شود. حق دارد! چراکه او تمامیت انگاشتین او را به چاش کشانده، او پرسش "بد"ی کرده: پرسش از چرایی انگاشت خواننده! خواننده نمی تواند پاسخ گوید. قرار بر این نیست که او به نویسنده/گوینده پاسخ دهد، چه که او باید نزد خود پاسخگو باشد. چرا؟ آیا داشته های ام را آنقدر به اندیشه زیسته ام که حال بتوانم دفاع کنم؟ آیا داشته های ام، داشته های "خویش" ام است؟ آیا سنت ام را بازاندیشیده ام؟ آیا هنوز چیزکی از کشسانی جوانی مخ (اگر جوانی مخی در کار بوده باشد!) برای ام باقی مانده است؟
نه! او پیش از آنکه در برابر منِ نویسنده، و حتا بس پیشتر از آنکه دربرابر نوشته جبهه گیری کند، در برابر پرسش پساخوانشی نوشته خود را وامانده می بیند... اما او نیاندیشیده، کتاب خوانده، ازبرکرده و بت های ذهنی فراوانی را پرستیده ... فرار می کند...
ما این فرار را می خواهیم.
این جبهه گیری ارزمند است! حال چه او بیاید پس از جزر دریای غیریت (؟)اش، نوشته را اندیشه کند و چه منِ نویسنده را یک روان-گسیخته ی جامعه-ستیزِ شکسته-عشق ضد زن بداند و نوشته را "نخواند"، چندان تفاوتی نمی کند. آیا ما می خواهیم کسی بیاید نوشته ی گزنده را بخواند و ساعتی سپس تر پادزهر بزند و خوشی صورتی اش را پی گیرد؟ نه! ما خواننده نمی خواهیم! ما خواننده ای برتابنده ی درد می خواهیم که با خوانش پساخوانشی چیزی فهمیده باشد. و این خواننده به زعم ما همان کسی است که در زندگی می تواند با رویارویی با هر امر "نو"، هر سخن تازه و هر جهان دگرگونه، رابطه ای سره برقرار کند!
درد باید پذیرفته شود. آنات درد، برسازنده ی لذت اند. لذت چیزی نیست جز پایستگیِ کوبه های درد. جدا از این. بیشگانه ی لذت ها، پیش از آنکه دریافت شوند، همراهی درد را با خود دارند {مثل پوپکی که باید در نخستین تجربه ی جنسی، درد بکارت-زدایی را پذیرا شود تا بتواند از پس اش از سکس لذت برد! او تنها باید یکبار، در نخست-بار، درد را برتابد؛ خواننده از این هم پیش تر می رود. او همیشه در می کشد؛ او همیشه از نو نیوشندگی می کند، به همین دلیل خواننده همیشه باکره است. باکره ای که می خواهد به گایش با نوشتار، نیوشنده شود.}
درست خواندن هر متن تازه، هنر است، که بیا تا "غریب-خوانی" بنامیم اش. ما زمانی می توانیم خود را هنرمندِ این هنر بدانیم که فادر باشیم تا در گاهِ خواندن خویشِ خواننده مان را از پیش-داشت ها و پیش-انگاشت های خود بگسلانیم و همهنگام از پویه های اندیشگون مان برای خواندن/تفسیر متن بهره گیریم. ما باید خود را آماده ی "خواندن" امر بیگانه کنیم. پذیرایی از خصم! چرا؟ چون می خواهیم بر خودِ کهنه چیره شویم و این سان برنامه ی چیرگی بر امر غریب، بر نوشته ای که بیگانگی می کند و ما را می آزارد (مگر هر چیز بیگانه و نو، گونه ای آزارمان نمی دهد؟ مگر شکستنمان را نمی خواهد؟ مگر انرژی نمی گیرد؟) را طرح بریزیم. آری! چیزی که بر سنت ما، بر عقاید ما می توفد( چه بجا و چه نابجا) ما را در آن حالت تدافعی که از آن می گویی می نشاند. مسئله درست همین جاست. همین جاست که خواننده دیگر حتا خوانندگی هم نمی کند. او با خواندن نخستین جمله ها، می بیند که آری، گو آنکه نوشته یکسر خصم اوست؛ نوشته او را خوانده، او را نماریده و در چشمان او زل زده، و خواننده جبهه می گیرد. چگونه؟ او باقی نوشته را با دیدی (به قول تو) تدافعی می خواند. یعنی او هرگز نمی خواند! این بیماری در گفتگو هم هست! انجا که ما در حال گفتگو با طرفی هستیم که بر ضد (اندیشه ی)ما سخن می گوید، ما به او گوش نمی دهیم، سکوت نمی کنیم؛ با آنکه هیچ نمی گوییم اما خاموش نیستیم و در گوشه-و-کنار مخ مان در حال ساختن جمله هایی هستیم برای یک جوابیه ی تند. با ساده-سنجی، می توان خواندن نوشته را به گوش کردن گوینده ی گفتگو مانند کرد.
<<از میانگی سطرها سخن گفتیم: میانگی در اینجا همان سکوت در گفتگوست.>>
خواندن دیگری هم درکار است. خواندن پس از خواندن نوشته. پساخوانش یک خوانش. و این پساخوانش به گمان من زمانی هست می شود که نوشته فراگیرنده ی رانه های توانمند آشوبنده باشد، که مثال اعلای اش در زبان شعر نمایان است. آیا شعر نمی گزد. {آیا حال کردن با شعر پیش از خواندن آن (آنگونه که جوانان هم-شاعر ما همه چنان شعری اند)، می تواند نیروهای ویرانگر را از شعر بیرون کشد؟ آیا شعر نباید با جدیت خوانده شود و سپس اگر حالی هست، پس از آن خواندن زیست شود؟ این پرسشی است که تو باید از نرمی و زنانگی تمامی دوستان شاعر ات که از نرمی مغزشان می نالند بپرسی! البته همراه با احترام!}
گزش، درد است، اما دردی که به هیچ رو منفی نیست. دانستن اینکه این درد شرط بایسته ی لذت خوانش است، پیش-فرض من برای وجود خواننده ای است که به نیوشندگی میل می کند. اگر خوانندگان را به همین انبوه-زدگان اندیشگر-نما و همسالان روشنفکر کافی شاپی محدود می دانی، باید بگویم که بحث نیوشندگی و گزش نوشتار درکل بحثی آرمانگرایانه است. اما من به این محدودیت بسنده نمی کنم. (شاید در اینجا اندکی خوشبین ام!)
آیا خواندن، هنر است؟ آیا خواندن سخت تر از نوشتن نیست! البته! این را کمتر اندیشیده ایم...
با خواندن، قلم آزاد می شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر