۱۳۸۲ دی ۱۳, شنبه

ناوه‌ی تلخ
{Mourning Beloveth lyric, Zhakaa-sophized in a post-structuralism manner}


تلخا ناوه‌ام بر آینه خشمی تاره می‌نگارد
بازتاب تیره‌ی این خشم-نگاره، چشمان‌ام را درآشوبندگی بی‌ساخت این ریختار به بند می کشند
چشمانِ، بردگی را می‌گریند

بغضِ پاره‌پاره
بر رخشش آینه‌، خون می پاشد
از برق این خون، امیدها بر آینه‌ام می شخشند
آینه‌ام سرخ شده
آینه بر دیوار،
آونگان از رنگ نو
حیران از جلای سرخی خون
سیاهی و سفیدی آن نگاره را بر بردگی چشمان‌ام می ریزد
آوخ که به این بازی چه دل خوش کرده‌ام!
چشمانِ، بردگی را می‌گریند

قاب‌ها می ریزند
آفتاب دودزده بر جشن گشودگی ریخت‌ها، می درخشد
وه! که دیدار درخشش این مرگ چه دیوانه ام می کند!
جهان ام ترکیده!
جهان مغرور-ام به ریزه-قطره های اندوه واپاشیده
جهان انبسته‌ام پوکیده!

بسا اخترانی که از پسِ آن سخت-سنگ بیدادگر،
از پس عقل‌ام
بر قطره‌های شبانه‌ی گیتی‌ تاریک‌ام چشمک می زنند
نوران زرد را بر جیغ شکنجیده‌ی آسمان روشن‌ام می رانند
تا که در دریای اثیری جزیره‌ی ابلهان غرق شوند

ساعات بیکاره در تهینایی فرا-مکانی گیتی‌ام سرگشته‌اند
جوشنده-سحابی سربرآورده و تراویده‌های رنج این بی‌زمانی را می بلعد

رنگان ِ به‌هم‌آمیخته
می‌پیچنند و غوطه می‌خورند
می‌گردند و در مغاکِ ژرفناک هستی غرق می شوند
در آنجا که چشمان خسته، رویا را می نوشند
در آنجا که مرگ می‌هستد، می آرامند
رنگان ِ به‌هم‌آمیخته

در این دم
در ژرفی تهوع
در عمق بیزاریِ دل-آشوبنده‌ی زیست
اتم های سرگشته به هم می ماسند
درهم‌می روند
و یگانه می شوند
در ژرفی تهوع

در این دم
آن رُخنگاره‌ی سیمین،
آن بیداد که خویش‌اش را به بیداد زمان فروخت
آن رنج عزیز
ازحقیقتی که در تارونگی خانه کرده، سخن می‌گوید
بی‌گفتار و گویا

در پگاه
رخنگاره وامی پاشد
و من
ریزه‌های دردبار‌ِ ریخت‌اش را در ژرفی ناوه‌ی تلخ‌ام می کارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر