۱۳۸۲ بهمن ۴, شنبه

Vere verto Verecundia!

نوشته‌ات فیلم "خانه‌ای روی آب" را به یاد‌-ام انداخت. ازهم‌گسیخته، پرگو، ناهمدوس و البته خواندنی! می‌خواستم تا درباره‌ی ازهم‌گسیختگی عناصر نوشته‌ات بنویسم، اما دیدم مُلالغت‌بازی، غلطی واقعی است!... پس بر-نوشتی شتابزده نوشتم.


1- واقعیت (reality)، عینیت وجود هر پدیده‌ای در جهان مادی کنونی.
تعریف تو از واقعیت. در این گزاره، واژه‌های عینیت (Objectivity)، وجود (exist)، پدیده (Phenomenon)، جهان مادی (Material world)، و با کمی سختگیری حتا واژه‌ی "کنونی" (Present) همه واژه‌هایی برآهنجیده و اگر مایلی می‌توانیم بگوییم ذهنی (در برابر عینی موردنظر تو)اند.
عینیت را چنین تعریف می‌کنند: آنچه در برون سوژندگی سوژه‌ی شناسا ایستاده. برابر-ایستایی که در برابر-اش ذهن شناسنده قرارگرفته تا شناسایی‌اش کند. دوگانی (جفتی) برای ذهنیت. و یا به مثل، مفهوم "حال حاضر" و اکنون، برآمد پاره‌پاره‌کردن پیوستار بی‌سکته‌ی زمان و فروکاهش "شدن" (becoming) به "بودن" است. نیازی نیست تا بخواهم کل گزاره‌ی تو را چنین وابکاوم، اما همین خرده-خرده‌گیری‌ها، درآمد بجایی برای سخن ما درباره‌ی واقعیت است. ما از واقعیت بهره می گیریم و واقعیت را نا-بود می‌کنیم. نیازی به شعر و عرفان نیست. واقعیت خیره‌سر به‌واسطه‌ی پاکی دروغین خود، گاییده می‌شود. این نشان می‌دهد که واقعیت چه‌اندازه نیست!

{گزاره‌ی تو واقعیت را به یاری عناصرِ یکسر ناواقعی(!) تعریف می‌کند. این ضعف زبان‌آوری توی تعریف‌کننده نیست! چون واقعیت ساخته می‌شود! و این یعنی، برساخته ای که واقعیت هم دارد، واقعیت ندارد!}

2- نظریه‌ی انطباقی حقیقت که در آن حقیقت انطباق گزاره/ذهنیت با امر واقع (fact) انگاشته می‌شود، ریشه بر باور به دوگانی‌های سنت فکری دکارتی دارد:
ذهن|عین، استعاره|مفهوم، Mythos| Logos، نوشتار|گفتار، صورت|ماده و ارزشی|واقعی و...
همان‌طور که دریدا نشان داده، در سنت فلسفی، هماره فرض بر این بوده که وزن یکی از دوگانه‌ها (در اینجا شق چپ) بیش از دیگری است! {عین>ذهن}. و این فرض، تنها فرض است. یک پیش-انگاره‌ی محض، بدون دلیل منطقی! از تجربه‌باوری (Empiricism) سده‌ی شانزدهمی بیکن گرفته تا پوزیتیویسم منطقی سده‌ی نوزدهم ، تمام اندیشه‌ها سر در خاک ایمان به این دوگانگی‌ها فروکرده‌اند. کپل در هوا. رسالت کسانی چون نیچه {در بت‌شکنی ارزش‌گذاری}، هایدگر {در تحلیل اگزیستاسیال} و دریدا {در ساخت‌شکنی‌} و ... گاییدن همین کپل است!

بگذریم... ناچارم تا برای گریختن از ریطوریقای فلسفه‌ی انتقادی، با تمرکزبرروی نوشته‌ات، کمی زبان را ساده‌تر کنم{با عرض پوزش از دوستان فیلسوف}

3- واگویه‌ای را از هسه آورده‌ای؛ اما عجب این‌که تفسیر من از آن درست بر خلاف برداشت توست! "علم" که شناخت و طبقه‌بندی ابژه‌ها، و ابزار شناخت فاکت‌ها (آن‌چه که تو واقعیت می‌نامی)تعریف شده، خود و پایندگی‌اش تخته‌بندِ یکسونگری به زیست‌جهان و ایمان‌ِ بی‌چون‌و‌چرا به وجود بی‌واسطه‌ی امرِ واقع است. علم غایت-انگار است. دانشمند، آماجی دارد که به آن می‌چسبد، تمام نیروی خود را در محدوده‌ی چشم‌انداز {پرسپکتیو} خاصی که برای‌اش تعریف کرده‌اند {پارادایم به معنای کوهنی کلمه} ، متمرکز می‌کند و علم می‌ورزد. آیا اینجا ما نمی‌توانیم بگوییم که او نگرش یکسونگرانه‌ی علمی خود را به موضوع شناسایی خود، به ابژه تحمیل کرده تا آن را آن‌گونه که برای زندگی خود سودمند می‌داند، بر اساس استانده‌ها و هنجارهای علم‌ورزی روزگار{که بس دگرشونده، بی‌ثبات و تابع زمان‌اند} تعریف کند؟ پس با این حساب علم هم زبون است! علمی که از جهان پیچیده و رنگ-به-رنگ، رنگ و حس و چندگونگی را می زداید تا آسان‌تر به آماج بس انسانی‌اش برسد. تفکرعلمی یکسونگر است وباید چنین باشد تا به آماج خود، به بهینه‌کردن تخصیص و بیشینه‌کردن سود برسد! چشم علم حتا خط دوم را هم نمی‌بیند!

4- سازگاری ما با جهان؟ یا سازگارکردن جهان با آن‌چه که ما می‌خواهیم جهان باشد؟ جهان برای ما!!! انسان بخرد، خوب می‌بیند، تصاویر را در‌می‌یابد، آن‌ها را ادراک می‌کند، می‌فهمد، به درهمی‌شان نظم می‌دهد و با سازمان‌دادن به آشوبناکی زبان کولی‌وارشان، داستانی خطی-منطقی خوانا و متمدنانه‌ای می‌سازد. جهان فاکت‌ها {اگر چنین چیزی وجود داشته باشد}، هیچ چیز بسامان و منظمی نیست. این ماییم که از آن روایتی منطقی به‌دست می‌دهیم. {آیا این پرسش که منطق واقعی است، معنا دارد؟ اگر آری، آیا می‌توان با منطق اندیشه‌اش کرد؟ اگر آری، آیا جرأت چنین کاری را داریم؟} به هر رو، آن‌چه که تو جهان بیرونی‌اش می‌نامی، درهم‌تافته‌ی واپیچیده‌ی بی‌منطقی است از چیزهایی که سازواری منطقی‌شان در ذهن، تنها و تنها به واسطه‌ی ساده‌سازی‌، تک‌رنگ کردن و واقعیت-زدایی شان ممکن است!

5- ما با نامیدن "آهندیشه"، به ناسانی علم و اندیشه اشاره کرده‌ایم. و امکان پیوند احساس-عقل را اندیشه کردیم.
زمانی که از اندیشه و خاصه‌تر، آن‌گاه که از آهندیشه سخن می‌گوییم، مرادمان نه نشستن روی صندلی، کنار آتش، وررفتن با موم و اندیشه‌کردن جهان در بی‌خیالی سرد یک فیلسوف است، بل‌که زیست‌کردن اندیشگون تجربه‌ها در بستر زندگی هرروزه‌ است {و این یکه‌ چاره‌ی هر هستنده از غرق‌شدن در هروزگی است}. بی‌شک ما سوژه‌ی خودبسنده و دانای تنهای دکارتی نیستیم {چیزی که برخلاف آن شعار Cogitoدار، هرگز وجود ندارد!}.
گفته‌ای که: "آنچه به اندیشه راه می یابد باید در عرصه زندگی مورد تهاجم واقع شود تا به گرانبار بودنش مطمئن گشت" و این تعریف دیگری است از چونایی آهندیشه. من اندیشنده می‌خورد و می‌خوابد و می‌شاشد {اعمالی که برای سوژه‌ی دانای دکارتی سخت غیراخلاقی می‌نمایند!!!} او افسرده می‌شود، ناامید می‌شود، عاشق می‌شود و نفرت می‌ورزد و تمام این‌ها بر چگونگی اندیشیدن‌اش اثرگذار‌-اند. ایدئالیسم و ماده‌باوری که یکی شاش‌اش نمی‌گیرد و دیگری ادارک زیبایی را وابسته به نزدیک‌بینی چشم و وضع معده‌ی پرولتری می‌داند، هردو یک چشم اند. تنها باید کمی صبر کرد و منتظر ترکیدن مثانه‌ی اولی و عاشق‌شدن دومی شد، چه‌ها که نمی‌کنند!!! چیزی بنام عقل ناب و احساس سره وجود ندارد. در تمام کنش‌های عقلانی و احساسی ما، می‌توان سویمندی‌های احساسی-عقلانی‌مان را دید. انسان بی انگیزه، انسان بی مرض/غرض وجود ندارد. پذیرش این امر و از آن مهم‌تر، فهمیدن‌اش‌ و زیستن‌اش و هاییدن‌اش انرژی می‌خواهد!
در اندیشیدن {که دیگرگون از تفکر منطقی-استدلالی است}، عقل بر سویه‌ی سلطه‌گر خود چیره شده. در این‌ حالت، ابژه‌های شناسایی به "چیزها" (در معنای هایدگری کلمه) بدل شده‌اند. هستنده {واژه‌ای به‌جای شناسنده!} در جهان می جهاند. در عوض پشیمانی و نومیدی و ولگردی در زمان پاره‌پاره، زمان-بودگی می‌کند. او به واسطه‌ی اندیشیدن، هست نمی‌شود؛ که، به واسطه‌ی هستیدن، می‌اندیشد.
در مورد هم-آمیزه‌ی عقل و احساس نیز زین پیش بسیار با هم گفته‌ایم {بانوی درون}، که تو نیز به آن اشاره کرده‌ای.

بگذار در این انجام، من هم برای همدردی با فاکت-جویان، تعریفی از واقعیت به‌دست دهم:
<<واقعیت خرده‌شیشه‌ای از هزاران خرده‌ی آینه‌ی شکسته‌ای است که ما تهوع کینه‌توزی انسان‌وارمان را بر آن بالا آوردیم! آن آینه چه بود؟ بازی حقیقت! باقی خرده‌‌شیشه‌ها خونی‌بودند ... ما آن‌ها را دور ریختیم!>>

افزونه:
به کتابی ارجاع داده‌ای؛ این هم ارجاع من:
"غروب بت‌ها"ی نیچه، ترجمه‌ی آشوری، صفحه‌ی 50، چه‌گونه "جهان حقیقی" افسانه از کار درآمد- داستان یک خطا.

Erratum!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر