گپ ؟ با ! در پردیس ژکان
؟ در گردش عصرانهاش به پردیس ژکان رسید و ! را دید که نشسته بر تختهسنگی خاکستری، کوهستان شجام ژکانگی را به خیرهگی گرفته بود. تختهسنگ در روانگی رود ِزمان که زندگی را از کوهستان با خود میآورد و پردیس را خوراک میداد، پایه داشت. ؟ دست به آب برد تا خستگی چهرهی همیشه-دژماش را با تریایی ژکانگی بنوازد.
- ! : سردتر شده!
- ؟ : هان؟
؟ رو به ! میگرداند. در چهرهاش تیز میشود...
-؟: پیرشده ای !
- !: پیر ِ پیر. و برای سفر-ام، سفر زندگیام، پیرتر. از زیبایی حیرت به والایی خطر راه درازی است که با این نقطه نتوانم سپَرد. و من پیرتر از آنام که باک بینقطهگی را از پردهی حیرتزدهی ذهنام بروبم.
- ؟: آری از نقطه با من بسیار گفتهای و از نزاری واژگان کاغذین و از فروبستهگی کلمات تبعیدی که مرغ اندیشه را در قفس میکنند.
- !: آه... آری از تبعید و فرار... از...
؟ کمی میدرنگد تا ! حرفاش را پی گیرد؛ اما چنین نمیشود. با آب بازی میکند.
- ؟: به یاد داری که از یکهگی پرسیدمات؟ از 1 ، از بینقطهگی و از گذار از حیرت به یگانگی؟
- !: آری. یگانگی در خطر. پاسخ ابتر-ام چیزی نبود مگر دو واژه: توانستن و نخواستن!
- ؟: من دریافتم...
- !: دلِ از کف دادن نقطه را ندارم! سرخا-شکفتهگی پیاپیام را در ایستادن بر این نقطه میدانم. بر حیرتزایی و امید رسیدن خطرگری و در ایمان-در-تردید.
در این دم، ! روی از کوه به ؟ برمیگرداند، لبخندی میزند و خیرهگیاش را پی میگیرد؛ دقیقهای را به سکوت همباشی میکنند...
- !: تو هم بزرگ شدهای!
- ؟: نه. فربهگیام میخندد. اما از زمان جداییمان سبکتر شدهام، بهتر میرقصم و در خود آسانتر نقب میزنم. تو آموختی که نخست باید هستن-با-پرسش را بیاموزم و سپس دادِ حیرت کنم. اکنون راسختر-ام و خودگردانتر میپرسم.
!: ... اندیشیدن به تو... وه... از همزیستی توانگیرمان چینین لاغرم. اندیشیدن به چیستیات، به جدیت و به بایاییات. هاژهواری پرسیدن و آموختن ِهنرِ پرسشگری چه چیزها که از من نگرفت!
؟: دست مریزاد! بهراستی که بزرگ شدهای! منِ بیچاره زمانی که خیرهگیام میکردی، شورچشمات میخواندم؛ تا اینکه چنین لاغر شدی و آنگاه آزمندی نگاهام بر سبُکیات باریدن گرفت.
! خیره به کوه لبخند میزند. دستان ؟ را به دست میگیرد و میفشارد.
- !: تنبلی نکن! بپرس.
- ؟: چهقدر مانده؟
- !: زیاد. خیلی زیاد. بهاندازهی سه نقطه...
؟، در گفتهی ! درنگید. کمی ماند. اندیشید. فهمید و در حیرانیاش گریست. هنوز خانه داشت و همباشان بهانهگیری که آمدناش را انتظار میکشیدند. در دل، به بیخانمانی ! رشک برد. دمی به کوه خیره ماند، چشماناش را بست تا سکوت پردیس ژکان را بنوشد، لبخند زد، بدرود-اش را آهید و راهی خانهی کاغذیاش شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر