خوانش یک نگاره
لکان: "در عرصههای دیدمانی، نگاه بیرون است؛ من نگریسته شدهام؛ و باید گفت، من یک تصویرم."
نگرش لکان به تجربهی دیدار، بسیار نو، نااندیشنده و به گونهی آزاردهندهای غریب است. به گمان او، این ما نیستیم که به ابژه/چیزها مینگریم. ابژهها در رویداد ِ"نگریستن"، چیزهای منفعل و بیاثر و کنشپذیری نیستند که در برابر چشمان بیننده و بینش سوژه قرار میگیرند، بلکه ابژهها در واقع، در امکان و توانش نگریستهشدن و ابژهگی تعریف میشوند.
در دیدن و نگریستن، ما نگاه میکنیم؛ به چیزها، به حالت ایستا یا پویای جای-گاهیشان درمینگریم و "وضع"شان را ادراک میکنیم. اما دیدن، کنشی بیشتر از این است.
در دیدن، ابژهها همه منتظر سویگیری چشمان بیننده اند. همه، "چشم" به آغاز دیدن دوختهاند. این کنشیست پیش از کنشگری ِسوژه، که بی آن، دیدن انجام نخواهد شد. چیزهایی که قرار است دیده شوند، دیدنیها، دیدپذیرها، هرگز از پیش آشکار نیستند. هرآنچه که دیده میشود، توانمندی دیدهشدناش را ورزش کرده. یعنی دیدنیها، پیش از آنکه دیدنی شوند، خود، دیدهاند و از بینندهای که آنها را دیدنی میکند، دیدنی ساختهاند.
<<سوژهی بیننده و شناسای یکپارچه وجود ندارد. سوژه، زیر ِخیرگیهای تند و بیرحمانهی ابژه تکهتکه میشود. سوژه میپَُکد و به تصاویر درهموبرهم و شکسته وامیپاشد؛ خُرد میشود تا بتواند "دیدار" کند.>>
در نگارهی پیش، مردی را میبینیم که در حصار چهاردیواری، زندانی است. اما حالت ِپدافندی او از چیست؟ از چشمهایی که از جای-جای دیوارها "دیده" میشوند؛ چشمها، هریک، به سویی خیرهاند. گو که انتظار حرکت پسین مرد را میکشند؛ از این انتظار خسته اند. مرد، چهرهای آسیمه دارد. آیا ترس و بیتابیاش از بودن در چهاردیواری است؟ نه. او از حضور چشمها در دیوار، به حضور ابژههای فعال آگاه شده. این آگاهی را وامدار قرارگرفتن در این چهاردیواری، در زندان{؟} است!
او از کجا آمده؟ کیف ِ رنگینی که به همراه دارد، نماد ِ زندگی پُرقال-و-نیرنگ ِمدرن است. لباس ِرسمی، صورت گرد و موهای آراسته هم نشانههای دیگر ِاین زندگی اند. او از کجا آمده؟ از جایی که از شلوغی، هیچ"کس"، هیچ کس را نمیبیند. در زندگی ِ"هرکسی" و هیچکسی، که همه از دیدن خسته شدهاند. در عصر ِفراموشی دیدن!
او به این زندان آمده تا کمی خلوتی را تجربه کند{حتا در تنگی ِ این چهاردیواری}. او آمده تا ندیدنها را نبیند؛ تا چشمهای کور را فراموش کند. در خلوتی اما، در این دوری از "هرکس" و در این سکوت، دیگربار، ایدهی دیدن را به خاطر آورده، چهکه حسگرهای مسموماش در خلوتی چهاردیواری بهبود یافتهاند. چشم، چشمهای دیوار، چشم شدهاند.
حس ِپلکزدنهای این چشمها، حس ِگفتار این دیدارگرها، حس ِبد و شرمآورِ دردستداشتن این کیف در میان این همه وجود/چشم، حس ِ ننگین و شرمآور ِ نگریسته شدن، اینها همه او را در این "بی-کسی"، آزار میدهد. آزار ِآگاهی، سختی ِدیدن، درد ِفهمیدن، رنج ِبودن..
او نگریسته میشود..
اما او بار ِدیگر خواهد گریخت...{به کجا؟}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر