۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

شکریده‌ها«8»


ریخت یک مرد ایرانی: پیشانی کوتاه، ابروهای کم‌پشت، چشمانی بزرگ با پلک‌زدن‌های پیاپی و حرکت بسیار حدقه در کاسه، بینی پَخ، لبانی کم‌گوشت که همیشه آماده‌ی ریسه‌رفتن اند{لبانی بی‌لبخند}، چانه‌ی گرد، و به‌طور کلی: چهره‌ای بی‌زاویه . از چنین ریختی چه انتظاری دارید؟ چرا می‌خواهید فکر کند و جدی باشد؟!!!

نیچه گفته، انسان از زندگی رنج می‌بُرد، پس خندیدن را آفرید. شاید علت خندیدن همیشگی ِزنان همین باشد. ها؟

با تو احساس راحتی می‌کنم، پس دوست‌ات دارم: دوستی زنانه
با تو احساس قدرت می‌کنم، پس دوست‌ات دارم: دوستی مردانه
با تو احساس ِبودن می‌کنم: دوستی ِناب {هرچند که عاشقانه‌اش بخوانند}.

دوستی می‌گفت که نمی‌تواند چهار عمل اصلی ِ حیوانیت ِ انسان (خوردن، خوابیدن، ریدمان و سکسیدن) را درجه‌بندی کند. درجه‌بندی من: خوابیدن و خوردن و سکسیدن و ریدمان...و زیبایی‌شناسی این درجه‌بندی را هم دارم!

افراط در بدبینی گریزگاهی ست خوشبینانه برای فرار از گوهر بدبینانه‌ی زندگی.

زمانی که از دریافت‌نشدن می هراسیم، زمانی که از ترس ِبد-خوانده-شدن و کژفهمی دیگران، اندیشه‌ها را نمی‌نویسیم، باید بدانیم که از گوهر ِاندیشه دور شده‌ایم؛ چراکه این اندیشگر است که به خواستگاری مخاطب ِمی‌رود {و بنابرین هرزه‌ و زیاده می نویسد}، اندیشنده، با اندیشیدن‌اش، با برای-خود-اندیشی‌‌اش، خواست ِرابطه را کشته!}

تأکید بر افشانش ِناخودآگاه، بر شهود، بر ذهن‌انگیزی‌های سیال در سورئال. جذابیت ِ"بکسینسکی" باید علتی پیچیده‌تر از اینها داشته باشد. {مثل قدرت بیان ظریف‌ترین درونگی‌ها در فضای خشن و درکِشنده، مثل وجود هاله!}

آهندیشه: با اندیشه، احساس را می‌شناسیم؛ و با احساس، اندیشه را زیستنی می‌کنیم.

----

افزونه:
نا-شکریده‌ای برای شیفتگان ِازخود-بی‌خود ِسنگ و ارواح لال

زمانی که طبیعت‌گرا از معاشقه با طبیعت، از مهربازی با کوه و چشمه و درخت سخن می‌گوید؛ از این‌که توانسته گوهر ِتعهد و "وفا" را از گنگی ِخشن ِطبیعت بیرون بکشد، شادمانه با ما می‌گوید؛ هم شاد می‌شویم و هم افسوس می‌خوریم {همان‌چیزهایی که ارسطو از خواندن یک تراژدی نتیجه می‌گرفت: شادی و شفقت}. شاد از این‌که می‌بینیم او به نیکی ِاحترام، سکوت و "شکوهیدن" که گوهر دوستی را می‌نگارند، نزدیک شده: سکوت ِهم‌باشی را فهم کرده، به شادی ِآرام رسیده و از لذت ِدم ِبی‌انبوهه اذت برده. و دریغ از این‌که می‌بینیم او، همچون خداپرستی که ویژگی‌های والای وجود را به نا-موجودی پندارین فرافکنی کرده، زیباترین فروزه‌های دوستی را به طبیعتی فرافکنده که هرگز نمی‌تواند ضعف و نیاز انسان در ارتباط و زیبایی امیدوارانه‌‌اش را برای یافتن "او" دریابد!
این تصویر ِ تراژیک از زندگی ِدوستانی است که در مرحله‌ی کلبی‌مسلکی (مرتبه‌ای پیش از ژکیدن) می‌زیند: استحاله‌ی دوستی در پرستش خدا/طبیعت؛ و افسردگی در خلأ ِکشنده‌ی این توهم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر