۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

بازارچه‌ی خیریه: افیونی برای انبوهه
{گریز از خوشی}



هیجانی خیرخواهانه. خیریه‌های بورژاهای خسته از خوشی. انرژیک به سان‌ توبه‌ای که قرار است تمام گناهک‌های ناچیز ِ زندگی ِبی‌مایه‌ را پاک کند. اعتکافی چندروزه در ازای یک عمر هرزگی. این چیزی است که از رحمانیت و خیرخواهی یک شهروند ِنیک می‌توان دریافت.

کمک، صدقه (بزرگترین دافع بلا!)،خیرات، دلجویی، دستگیری، اعانه‌ی بلاگردان!
هرچند که دیدن فقر دل‌گزا و تامل‌انگیز است، باید دید اما، میل به نیکوکاری در انسان شهرنشینی که درنده‌تر از کفتار و خشک‌جان‌تر از رطیل است، از کجا آمده؟! آیا می‌توان از کسی که در زندگی هرزه‌ و کم‌مایه‌ی هرروزه، روزبه‌روز بی‌نواتر و فقیرتر می‌شود، امید یاریگیری ِخودجوش را داشت؛ آیا دراصل او شایسته‌ی دهشمندی است؟ یا نه، این خوشبینی گزافی است اگر حتا او را انسانی اخلاقی بنامیم{ آیا می‌توان انسانی که اخلاق ِخاص خود ندارد را اخلاقی نامید؟!}. آیا از کسی که هرگز تجربه‌ی فقر را نزیسته‌ می‌توان ذره‌ای حس ِ"همدردی" بیرون کشید؟ جدا از توجه به سویه‌ی فایده‌انگارانه‌ی این مجالس، خوب است کمی به نیت، به قصد و فحوای نیکی نیکوکار برای حضور در چنین ضیافت ِخیرخواهانه‌ای تیز شویم.. نماره به ‌سوی همه‌ی کسانی است که با ورود به این بازار، بادکنک ِ"دیگرخواهی ِپالوده از خودخواهی"شان را با آروغ، باد می‌کنند.. برای تفریح هم که شده، خوب است که با این بادکنک تا حد ِترکیدن، بازی کنیم! {اما بپاییم تا نترکد که...اخخخ}

شوری مانند ِشور ِتوده در انقلاب! یک شور که از فرط ِشورمندی تهی از معناست؛ نه یک شور، شورشی از مایه‌های روانی که از حبس در زندگی شهری بی‌تاب گشته‌اند. شوری مهیب که با شتابی سرسام‌آور به انفعال اجتماعی، به افسردگی و مالیخولیا میل می‌کند. کارناوال خیریه، خواهر ِتظاهرات و بلوای توده‌ی داغ است. افزایش آدرنالین، انباشت تکانه‌ها، انفجار، و سپس، آدرنگ، تهی‌شده‌گی و انفعال و افسوس. نیکوکار، توانمند افسردگی است. این از باکره‌گی ِاوست. از وهم و خوش‌بینی‌اش به غایت، از چسبیدن‌اش به فضیلت، از نرمی زنانه، از مهربانی صورتی‌اش، از حرص‌اش در نمایشگری و از چشم‌داشت ِتحسین ِتماشاگر. آری از باکره‌گی‌اش...

شیطان همین نزدیکی است... ببین! آنجا سر ِصندوق، با لبخندی ملیح، به دختربچه‌ آب‌نبات می‌دهد..

مراسم خیریه، تحفه‌ای است چرب برای فقیر و نمایشی آزارنده برای ما که روح بی‌نوای نیکوکار را خوب می‌شناسیم. روح ِبیکار و نوجوانانه که برجسته‌ترین زیست‌اش، دلسوزی و گریه از سر ِهمدردی است. کاری از او برنمی‌آید. او با فقر کنار می‌آید. خیلی بهتر و نوع‌دوستانه‌تر از مایی که از رحمانیت می‌ترسیم!{؟} او از فقر چه می‌داند؟ ترحم، دلسوزی، کمک، لبخند؟! خدایی مهربان! جشن پرزرق‌وبرقی که در آن همه، هم‌درد و هم‌مرض اند (هنرپیشگان هالیوودی)؛ سورچرانی پس از جمع‌آوری اعانات. آب‌میوه و بستنی پس از تظاهرات تابستانی، جُک‌گویی پس از مراسم سینه زنی...

لذت از خوشی، بسیار زود به مرحله‌ی بازده نزولی می‌رسد. مطلوبیت ِتن‌آسایی و ذوق‌کردن از توانگری، به صفر میل می‌کند. اینجا، تحسن، نماز، بازارچه‌ی خیریه (این وانموده‌های امر جدی) بازار داغی می‌کنند. شرکت در چنین باهمستان‌هایی، به توده‌ای هرزه‌گرد، حس ِبزرگ‌منشی و وقار و پایمردی می‌دهد! کشش مصرفی (مصرف ِرحمانیت) در این بازار بسیار بی‌کشش است. بهای بی‌شخصیت‌کردن و منش‌زدایی هیچ دخلی به بده‌بستان داغ این بازار ندارد! این بازار همیشه پررونق است..

حس ِخودبزرگ‌بینی، حس ِخود-خرسندی، خود-پسندی، که ته‌نهشت ِخودبیمارانگاری مزمن ِعروسک است. و تمام این‌ها در این خلاصه می‌شود: حس ِخودنمایی: چه برای خود ، چه برای دیگران! {این حس را تجربه کرده‌ایم!!!} در اینجا خود به فروش می‌رسد. روح فقر خریداری می‌شودو یک دادوستد که بهره‌ی آن‌جهانی‌اش بسیار نورانی است. خودآرایی با گل‌های سفید و صورتی ِاخلاق! خودخوری ِنمادین ِیک خودپروار. او به یاد ِفقر ِیک کودک، شکم ِبرآمده‌اش را به جعبه‌ی جمع‌آوری اعانه می‌مالد، منظره‌ای بسیار زیبا! دلسوزی برای خود (چیزی که منش‌بخش توده‌ی مهربان است}، به نام دلسوزی برای دیگران غسل داده می‌شود. سرشت ِرحم و کمک و نوع‌دوستی در این خودپرستی پنهان، نهفته! خوددلسوزی! چه تقلاهای خودسرانه‌ای که برای بازنمایی این خوددلسوزی‌ها به نام نوع‌دوستی نمی‌شود؟!

بدون این خودفریفتگی، نیکو{هرز}کار، از بی‌فایدگی می‌میرد. دریوزگی، باغبان ِبوستان ِاعمال خیر اوست. نیکوکار از گدا، فقر را گدایی می‌کند تا فقر ِروح را در نمایش ِپرتماشاگر پنهان کند. او به فقیر می‌بخشد؛ ولی خیلی بیش‌تر از آنچه به او داده، از او می‌گیرد: رضایت ِاحساسکی{که خوش دارند آن را آرامش وجدان بنامند!}/ بی‌شخصیت می‌کند تا شخصیت پیدا کند.
این بخشش{اگر بتوان چنین نامید-اش(!)}، یکسر زنانه است. برعکس مادر، که می‌بخشد چون می‌خواهد ببخشد، نیکوکار، نیکی می‌کند تا پس بگیرد {اصل و بهره را باهم، لبخند و ناز}. او نمی‌خواهد ببخشد، درواقع، نمی‌تواند ببخشد چون چیزی برای بخشش ندارد {پول؟}. نیکوکار چون بدکاره‌ای است که همیشه، در وقت ِهوس‌بازی/خیرخواهی‌اش، خود را باکره و دست‌نخورده جلوه می دهد تا از "از دست دادن" بیش‌تر کیف کند.

فقیر، آنجا، بیرون بازارچه، ایستاده. و از قه‌قهه‌ها و ذوق کردن نیکوکاران و از سیری وجدان ِپیرشان در عجب است.
- پس فقر من کجاست؟ هم‌دردی کو؟
- همین نزدیکی‌ها: خامه‌ی کیک، سرخی لب، زیر ناخن‌های بلند، پشت آن سبیل، در آن خیرگی ِاز خودراضی که امشب، بی قرص، راحت‌تر از دیشب خواهد خوابید ...

این هم از دیگربازیچه‌های عروسکان صحنه‌ی زندگی است. یا شاید بهتر باشد بگوییم از دیگر لاسه‌هایی است که عاشقان ِانبوهه با بی‌شرمی تمام به نمایش‌اش می‌گذارند.. نمایشی به غایت نمادین و بنابرین، بسیار پذیرفتنی! نمایشی که چه بازیگرش باشیم، چه نه، از نظر تیره و تار ِفقیر، عضو ِناخواسته‌ی آنیم!

افزونه:
مرگ ِ امر جدی را می‌توان در دریافت ِانبوهه، در دوستی‌اش، در هنر-اش، در رفتار-اش، در نیکی اش و زندگی‌اش، به‌روشنی دید. همه‌چیز نمایش است. نمایشی که نه-بود ِتوده در همهمه‌اش بلیت ِنمایش ِبودن را می‌خرد. وامانده در وانمایش ِ محبت.





با سپاس از ایمان برای هم-ایده‌گی‌اش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر