نمارههایی دربارهی حقیقت و راز:
{پارهی نخست}
حقیقی نیست آن حقیقتی که توانمند ِحقیقی-بودن برای "هرکس" است. حقیقتی که نزد همگان دریافتنی باشد، حقیقت ندارد؛ چون حقیقت، برعکس ِنگره، قحبهگی نمیکند؛ عرضهگر نیست. چون دراصل، قرار نیست که حقیقی باشد! یعنی حقیقی-بودن را در خود داشته/دارد/خواهدداشت.
حقیقت، بهگونهای پیشینی، حقیقی است. آموخته و آموزانده نمیشود. آموزگار ِحقیقت، بیچارهای جز خدا و نیا و کتاب نخواهد بود؛ پیامبری که باربر ِ"معنا"ست، که برآن است تا پیام ِحقیقی را به نه-داران ِحقیقت، به بیخبران، برساند. رسانه.. اما حقیقت پیام نیست. حقیقت، بینشانه، دریافته شده: دریافتنی نیست. حقیقت پیشتر از آگاهش، پیشتر از تجربه، خیلی پیشتر از تأمل، در درنگیدن ِآهندیشگون ِلحظهی اگزیستانس، دریافت شده. این دریافته، دریافتهای پیشاتجربی است. لحظهی اگزیستانس هم، آنی نیست مگر دم ِرازورانهی آهندیشنده.
حقیقت ِ"من"، برای "تو" حقیقی نتواند بود، مگر آنکه "خود"ی بیاید و میان ِحقیقتام را بگیرد: خودی میانگیر. وجود ِاین "خود"، باز، بسته به توانش ِ"تو" برای خوانش ِآوای من که در حقیقتگویی، میانگیر را فراخوانده، دارد. این توانش، همان آمایش ِتو در داشتن ِراز من است.
حقیقت، راز نیست! بل، خود را چونان نوری که در تارونی،همیشه بکر نگاه میدارد، پَس ِامر رازوار باقی میماند. حقیقت در-راز-هست. در اینجاست که تمام ِامور پراتیک، امر سیاسی و امر اجتماعی در نبود حقیقت، به عرضهی بازنمودهایی که قرار است روگرفتی منصفانه از واقعیت باشند، سرگرم اند. المانهای پراتیک که در بستار، زیر چشمهای خوانندگان ِعاقل، برق میزنند، در چراغانی ِرنگینشان بسیار واقعی اند. حقیقت، معصومتر از خوشگذری این سوران است؛ از این رو گرد ِامر ِرازوار میگردد تا بهگاه، با آوای اثیری، به جای-گاه ِ تارون ِاندیشنده بخرامد. این رازوری است که حقیقت را از ابتذال ِحقیقی در گرفتاریاش در واقعیت، بازمیدارد. اینسان، حقیقت هرگز حقیقی نیست. حقیقت، حقیقی ِمن است؛ با تو، اگر خود بشویم، حقیقی ِماست. آنسان که "خود"، واقعیت ِمن و تو نیست، حقیقت نیز واقعیت ِ ما نیست: حقیقت ِ مایی است که خود شده.
حقیقت، رازی است که در آن قرار میگیریم. چیزی بس آن-سوتر از خواست. بسیار دور، در ژرفنای درون: دورا-درون. دریافتهای دستنیافتنی. از فرط ِنزدیکی، دور. چهگونه میتوان به این امر ِآن-سویی نزدیک شد؟ با کشتن خواست ِبیان و نمایش. با فراز گرفتن از هر بود و نمود و وانمود.
بنابراین بیان ِ"من" از حقیقت، بیانی است خاص ِرازدار-ام، نزد ِ"یک"، نزدیک او و بنابرین حقیقی برای او. این او، نمیتواند خود-آ باشد، چون "خود" جایگیری است امکانساز ِحقیقیشدن ِحقیقتام برای تو. پس آیا این "او"، "تو" ست؟
راز، روایتناشدنی است. راز، چیستان نیست. راز، ورای پرسش، آرامش ِ پساهاژیدهای است که در آن هستنده، قرار میگیرد. یک مرگ. بیهراسی. یک ایمنی که از هستی ِهستنده پاسداری میکند. هستنده در این ایمنی، در-خود-مییاشد. اینسان با حقیقت ِخود روبرو میشود. دریافته را در آرامش هستیدارانهاش باز-یابی میکند. جایگاه ِاین باز-یابی، تارون است. تارونی، باشگاه ِحقیقت است. چون حقیقت از آن ِمن ِسازنده است. حقیقتی برون از آه-آفرینش من وجود ندارد؛ حقیقت، با تردی فرا-جای-گاهیاش جز در تارونی وجود ِاندیشنده، جایی دیگری نمیباشد. حقیقت برای من باقی میماند و اگر یک دیگری خواهان دیدار اوست، خوگرفتن به تارونی باشگاه میباید-اش. حقیقت، چون از تارونی درآید، فرومایه میشود. واقعی- یعنی وانموده- میشود. نمایش ِحقیقت، نمایش ِبیشرمانهای است که اندیشه در آن، در چوک-نماییاش پست میشود. تبلیغات، حرص نمایش، حرص دانش، خواست ِحقیقت، تماشابارگی، هوس ِبیان ِیک کشف، همه بردهی وانمودن ِواقعگرایانهی حقیقت اند. عرضه، حقیقت را میکشد، چون سرشت حقیقت، در تارونی ِآفریننده نهشت کرده. در راز. و راز، تا زمانی راز است که نماینده نشود.
ما حقیقت را نمیگوییم. ما تنها میتوانیم از سایهی حقیقت که هنوز بوی تارونی میدهد با هم سخن بگوییم.. گفتگو، سایهبازی است و نه چیزی بیشتر. و بازی ِ راست و بیدروغ ِآهندیشندگانی که با کشتی با حقیقت خود، هماره آنرا برنا نگاه میدارند. این ورزش ِبهغایت تراژیک، همیشه تاردیس است و شگرف و شاهوار {و حقیقی!}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر