بزم ِبینما
{صحنهی نخست}
در پسینگاه ِروزی رنگیده از بادهای پاییزی، مرد ِژخار بهلختی لمیده بر نیمکت ِباغ ِجاودان. اهالی ِکوشک، گرم ِآمایش ِبزم ِشبانه اند. امشب، مهمانان ِگرانقدری در سور ِمرگ ِمرد ِخاموشی، دعوت شدهاند. مهمانانی از چهارسوی معبد ِخدایگان ِبازار: مرد ِآینهدار، پسر ِمرد ِهزارساله، عروسک ِزرین و عجوزهی پنجپا.
- در آشپزخانه:
کنیزک ِصورتیپوش، غرق در پخت ِخورش ِمهمانیست، زیر لب با خود میگوید:
به! چه بسیارند امشب مهمانان! چه زیادند! برایشان پستان خواهیم شد و کپل ِسفید و ساق ِخوشتراش.
کسبوکار بهراه است! کام خواهم داد و سفیدتر خواهم شد. امشب، خود را نه به مردان ِکوچه، که به شریفان ِنمونهی معبد خواهم فروخت. مگر تا قلمان ِموعود را از آن خویش کنم!
اختفی در خورش ِترش میاندازد، ریز میخندد ، خورشاش ترشتر میشود..
- بر سر ِمیز، دو مستخدمه بر سر ِفنجانی خالی ایستادهاند، مردمان، آن دو را چپینه و راستینه مینامند.
فنجان خالی است.
راستینه: دیگر پرنخواهد شد!
چپینه: توفیر ندارد! پوچی ِقهوهایاش را باید نوشید! به یاد ِقهوهچینان! میدانی چهطور؟
راستینه: با شکستن ِفنجان، ها؟
چپینه: نه با لبگزیدن و خون مکیدن از لبی که فنجان را خالی کرده!
راستینه: کینتوزی با یک فارغ را از من مخواه!
آینهای دیگر بر زمین میشکند؛ صدای ِپتک، بههمراهاش صفیر ِخشماگن ِمردی که میگویند آینههای معبد را همه او میسازد. نفسهایی خسته و جیوهای... مرد ِژخار کژخندزنان، از جا بلند میشود تا آمد ِنخستین مهمان را خوشپذیر شود.. بهسختی بلند میشود، مرد ِآینهدار هنوز از پرچین نگذشته اما سنگفرش ِباغ با خردهخردههای نفساش، با خردهشیشه پوشیده شده. پایاش زخم میشود، لحظهای به قطرههای پخشیدهی خون خیره میشود، باز کژ میخندد و لنگلنگان بهسوی مهمان گام برمیدارد.. در چند گامی که به پرچینها مانده، ناگاه، ناآگاه، غرق در فکر میشود:
{حقیقت را می جست! ژکان هلایاش داد بود که این جستار یکسر خطاست! او اما، همچنان میجست. در رویاهای مهآلود-اش، در خردترین هرروزگیها، در زردی برگ، در مردار ِسار، در رنگ ِگل ِسرخ، در نوشتارگان ِربانی، در رگهای آماسیدهی مادر ِبیوهاش، و در غریو ِمردمپسندی که با آن معاش میکرد! پس از روزگاران، در نومیدی ِیافتناش، به معبد ِخدایگان ِبازار رسید، با مقیماناش آشنا شد و در دوستی با آنان یگانهراه ِیافتن ِحقیقت را آموخت: دروغگویی!}
مردی با آینه، درون آمد. مردم او را آینهدار میخوانند. برزبانها بود که او هر آدینه آیینی دارد که در آن، آینههایی را که از سرشک ِچشماناش ساخته، در حمام ِخون ِقبربانیاناش، جلا میدهد. خورشاش آدم بود و عصرانه خون مینوشید. بسیار مهربان بود و فرهمند، با لبخندی که همیشه بر لب داشت، مردم ِبازار را خام ِمهر میکرد، وعدهی بهروزیشان میداد و داد ِنیکبختی در سرای موعود میکرد. زائران ِبسیاری را اینچنین به معبد کشانده بود، کشته بود، برایشان گریسته بود، خونشان را نوشیده و گورشان را به آبگینهگان ِرنگین آراسته بود!
آینهدار: درود! دوست ِقدیمی! دستام نده! خونین است و پُر از خردهشیشه! این آینه را اما بستان، سنگین است، تاب از کفام ربوده! آینهایست یکه، اندوده به گریههایی ربانی و بسیار ارجمند. هدیهایست قابل!
ژخار: وه! جوانتر شدهام من. از جوانی، پیر ِپیر ام. هرگز به آینههای باور نداشتهام، اما زیبانماییشان... ای فریبکار! .. حتا مرا به تحسین وامیدارد؛ بنگر! چه جوانام کرده!
آینهدار فارغ از بار ِبراقاش. به رد ِپای خونین ِمیزبان مینگرد!
آینهدار: هاها! میبینم که پیشتر سپاس ِسوغاتی را گزاردهای!!!
مرد ِژخار از خلسهی آینه درمیگذرد، با چشمانی سراسر تردید به مهمان مینگرد...
باران ِشبانه بر عنبرین ِماه میبارد، کلبهی ژکاره، ژخارهگی آغازیده و کسی نمیداد در این بزم چهگونه-چهها خواهد گذشت!
ژکان، صدای شورناک ِبزم دو دوست را میشنود. آهی میکشد و در پیادهروی ِشبانه، از پیرای آن واماندهخانه دور میشود، بیخیال از گریهخانهی ِحنظلی میگذرد، و سویهی کلبهی تکافتادهی بانوی شب را پی میگیرد، در امید ِیک مهربازی شاد و خموشانه، دور از ژخار و برق ِآینه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر