نگاهی به Officium Tenebrarum
{پارهی دوم}
قراردادن ِاثر در فروبستهگی یک ژانر ِخاص، کاری ناسزاست؛ از آنرو که کلیت ِاثر (و حتا اگر این کلیت را وجه ِفرمال آن درنظر گیریم) در سبکمند کردن، بهواسطهی سادهسازی، مخدوش میشود. با از دست دادن ِاین کلیت، انسجام ِدرک ِاستتیک ما در رویارویی با اثر از دست میرود و "دیدار ِبساوشگر" ِما در گسستهگی و پارهگی اپیستمهزده، نادیدار میشود. با این همه، حسی ناخودآگاه ما را میانگیزد تا هر اثر را در قالب ِژانری خاص، بازآرا کنیم {خاستگاه ِاین انگیختار را باید در والایش ِولع ِهمیشگیمان در نامیدن ِامر ِفرازبانی چون موسیقی جُست!}. موسیقی ِ Elend را همبستی پیچیده از نئوکلاسیسیم، نئورمانتیسیسم و اثیرا-پیراگیر(Ethereal Ambient) ، دانستهاند، که با وجود ِسازمایههای اتونالیته (نبود ِتونالیته یا آهنگمایه) و تنافر ِاصوات (Dissonance) نمیتواند بهنام ِژانری یگانه درآید. اما برای نُتنادانانی چون من که درک ِموسیقی را فراتر از دانش ِموسیقی میدانند، تجربهی نوش ِدرونمایهی زیباتاروَن ِElend بسندهاست تا آن را با نظری پرخاشگرانه(!) {که خالی از سادهانگاری و تعصب هم نیست} در سبک ِDarkwave قرار دهیم. فربه-ملودیهای سازمندی که در هارمونی ِحجیم و اتمسفریک جاگیر شدهاند(زیبایی ِآپولونی)؛ بازیگوشیهای فرم-زدودهی اثیراپیراگیروار که رویهی تاریک موسیقی را به شورمندیهای ِآزاد ِروان، پیوند دادهاند(زیبایی ِدیونیزوسی)؛ آوای چیره در Elend ما را نوشگر ِتجربهی ناب ِرمانتیکی میکند که در ژرفنای پرخاش پنهان است، رمانتیسیسم ِنابسته به ارُس؛ رمانتیسیسمی انسانزدوده که تنها بهمیانجیگری زیست ِتاریکی از آن ژرفنا سربرآورده؛ تجربهای برین و وَراگیتیانه که روی از هرآنکس که شادانی ِتارونی را فهم نکرده، و بایستهگی ِسختهگی نمیداند، برمیتابد! تجربهای هرروزهگیزدا که ما را به دورترین قوس ِهالهی امر ِزیبا فراز میبرد. تجربهای که گهگاه در تاریکنای موسیقی پرایزنِر، هم بازیافتنیست.
دربارهی تجربهی موسیقیایی هرگز نمیتوان نوشت! این تجربهی زیسته(erlebnis) نه از جنس ِتجربهی عارفانه است (که بتوان شعر-اش کرد) و نه از نوع ِتجربهی حسی (که گپوگو شود)، این تجربه، همهنگام، تنانی و اندیشگون است. از اینرو بهنیکی، سرهترین زیستیست که در آن آهندیشه میهستد. در تجربهی یک موسیقی ِخوب، ما زیستمایهی {ناروانکاوانه}ی زندگی، یعنی خواست ِقدرت (خواست ِفزونییافتن و فرارَوی) را فرامییابیم. سیخشدن موها، ترکاندازی ِپوستی که شور ِتن-گوش را تاب نمیآورد، قصد ِرقص، بیوزن شدن ِجمجمه-درون، رستن از کسالت، دریافت ِاصالت ِلحظهی بیزمان، درک ِاصالت ِدر-خود-باشندهگی، دیدن با گوش و.. همه دال بر بودباش ِتجربهای یکه و بیانناشدنی را میدهند که با گفتوگو لاغر میشود! پس هر آنچه دربارهی کنش ِگوشفرادادن (کنشی خاص ِگوشهای فرهیخته{و هرگز نه ناگوش ِشهوانی ایرانی}) بیان شود در حکم ِ سادهسازی و تکرنگگردادن ِخوانش ِرنگارنگ ِبوم ِچندوجه ِموسیقیست.
در پارهی پسین، خودخواهانه، تکههایی از این بیان را بیان میکنم، سادهسازی ِسادهسازی! این گستاخی به نوش ِآنی میرسد که خود، پیشتر، Officium را خوانده؛ و کوچکی ِاین نیوشهنویسیها را در برابر ِتنهاآوانوشیهایاش، دریابد و گوش ِتنآور ِخویش را بستاید! نوشتن ِنیوشه، گستاخیست؛ ورزشیست زبانی که مانند ِدیگر زبانورزیها، توانش ِزبانام را در هستگرداندن ِامر ِفرازبان (دریافت ِموسیقی) آزمون میکنم ... باری، دوباره، کودکانه، پذیرایی از نوزادی دیگر، زیستهای دیگر، شکستی دیگر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر