۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه

کمی درباره‌ی درد ِحنظلی
{میا‌ن‌پاره‌}
{واپسین نوشته برای یک دوست}:


متعارف‌بودن و نه‌خواستن ِیکه‌گی در عین ِفهیم‌بودن این است درد ِحنظلی و حنظلی‌ها. حنظلی هم‌چنان می‌تواند از درد بگوید ولی گفتن ِدرد، شیرین‌کردن‌اش در معده‌ی عاطفه و بالا‌آوردن‌اش بر خواننده‌گانی‌ست که شیرینی را دوست دارند.

حرف‌ات را درباره‌ی ناپسندی ِداوری درباره‌ی درد ِدیگری می‌پذیرم؛ هر قضاوتی درباره‌ی درد ِهر دیگری، پرت‌گویی است چون همان‌گونه که گفتی چه‌کسی می‌تواند درد را آن‌چنان که دردمند زیست کرده، تجربه کند؟! {این یکی از دلایلی‌ست که بر نفی ِخوانش ِزنده‌گی‌نگار-محور می‌آورند، خوانشی که تو تصدیق‌اش می‌کنی!!!}. اما وضعیت ِدرد-نویس با درد-مند متفاوت است. درد-نویسی، در حقیقت، همان‌طور که گفتم، گریز از آن دردمندی، روان‌پالایی و دل‌سوزی بر خود است و دردمند که درد را وجه ِجدانشدنی ِزنده‌گی می‌داند هرگز چنان نیست! درباره‌ی درد-مندی که نمی‌توان نوشت دوست ِمن!

حنظلی، توهم ِدرد است. دردهای‌اش، به اعتراف ِخود، دردهایی‌ست خود-انگارانه («چرا "من" باید این‌جا باشم؟» سوال ِاساسی ِاین درد است!) و بورژوایی که زیر ِنقاب ِعملگرایی انقلابی خود را پنهان کرده‌اند! از این بابت بورژوایی که به راحتی به خود اجازه می‌دهند علت ِخویش را بنویسند و آن را نفرین کنند، شبه-درد‌هایی که خود را بی‌جهت ترسناک می‌کنند تا بتوانند عمیق شوند {و هرگز نمی‌شوند}. این درد، دردی‌ست خود-بازتولیدگر، درست مثل ِدرد ِانقلابی‌هایی که پرهیجان انقلاب می‌کنند و سپس افسرده می‌شوند. این توهم را راستین پنداشتن، و ازین‌ پیش‌تر، آن را نوشتن است که حس ِحنظلی را (خواه بزرگ یا کوچک) نازیبا می‌کند. چنین توهم‌هایی را نباید جدی گرفت! همه گاه‌گاه دچار چنین توهم‌هایی می‌شویم، توهم‌هایی که چه‌بسا ممکن است علتی تن‌کارشناختی داشته باشند نه روانی! درد ِدرونیده را باید جدی گرفت، باید شنید-اش، درد ِدرونیده، مانند ِاثری‌ست زیبا که در نمایش‌گاه ِخصوصی ِدرون‌گاه نمایشگری می‌کند برای یگانه تماشاگر-اش؛ درد ِدرونیده، یکبار نگاشته شده، در درون؛ ازین‌رو بار ِدیگر نمی‌تواند نگاشته شود {آن هم بر قحبه‌گی ِکاغذ!}. البته برخی نمایش‌گاه ِدرونی‌اش بسته است و به‌ناچار نمایشگاهی بیرونی خلق می‌کنند که هرکس‌و‌ناکسی بیننده‌اش می‌شود! {درد-نویسی، بی‌حرمتی به درد!}

دوست ِعزیز، خاستگاه ِهنر، فقدان نیست! فقدان، زمینه‌ی متن ِهنری می‌تواند بود و نه خاستگاه‌اش! هنر، سراسر ریشه در سرشاری و سرریزی ِنیروهای زنده‌گی دارد: هنر، از زنده‌گی شورمند برمی‌خیزد و شورانگیزی می‌کند، انرژی می‌دهد، فزونی می‌بخشد. هر آن‌چه دیگر، هنر نیست! ازین‌رو هنر مدرن، بیماری‌ای ‌ست: تجلی ِناداری‌های روح و فقر ِروان ِانسانک ِمدرن. متأسفانه بیشتر ِاوقات، اهمیت ِدانش تاریخی و درک ِتاریخی را در پژوهش‌های هرچند خصوصی‌مان فراموش می‌کنیم! دانستن ِ سیر ِتحول ِگونه‌ی هنری (شعر ِایرانی) بسیار مهم است؛ برخی اوقات این دانسته‌ها آن‌چنان دم‌بریده است که تنها به تمجید امثال ِشاملو و فرخ‌زاد می‌رسد و بس(و نه نقد ِاخوانی از شاملو، یا نقد ِسیاسی ار اخوان، نقد ِهستی‌شناسانه از حافظ، با ساختارشناسی ِنیما و روان‌شناسی اشعار فرخ‌زاد). باری، هنر یعنی آفریدن و بارها گفته‌ام که بیان، و وصف‌گری، حتا شرح ِعمیق‌ترین درونه‌گی، از آن‌جا که آفرینگرانه نیست، هنری هم نیست. {مسئله این است که بسیاری که قدرت ِآفریدن ندارند، نوشتن را محدود به توصیف‌گری می‌دانند و ناچارند بدانند و از آفرین‌گری دیگران با برچسب‌هایی چون ِفیلسوف‌نما، می‌گریزند. این واکنش برای ما روانشناسان ِناحرفه‌ای غریب نیست: مکانیزم ِدفاع!} بزرگ‌کردن ِدرد و سپس نالیدن را چونان لالایی‌خوانی برای‌اش عادت ِهرروزه‌کردن: این هرگز درد را توجیه نمی‌کند! این درد ِبزرگ نیست! عمیق هم نیست! به حدی سطحی‌ست که یک‌روزه سرریز کرده! باید روراست بود، درد-داشتن بد نیست اما باید رانه‌ی وراج ِدرد-گویی و درد-نویسی را در خود یافت و خوب براانداز-اش کرد! باید چنین کرد و شابد با دیدن "ِگورزادواره‌گی" آن رانه دیگر لب فروبندیم و به قول ِمولانا: گویای‌مان بی‌گفتار شد. از آن به بعد، دیگر خویشتن را تنها درد-مند نخواهیم دانست، درد-مندان را کنار ِخود بازخواهیم یافت و بر هر آن‌که درد-اش را بالا می‌آورید خواهیم خندید! درد را باید نوشید و ما به‌خوبی می‌دانیم زنانه‌گی هرگز، معده‌ی این کار را ندارد. درد را نباید نمایش داد و مردانه‌گی هم هرگز حس‌و‌حال ِاین خویشتن‌داری را ندارد. خوشبختانه دوستانی هستند که از زنانه‌گی و مردانه‌گی در حدی بسنده برای ننشویدن و نمایش‌دادن برخوردارند و گفتمان ِروان‌کاوانه و خود-تأویل‌گر هماره آنان را می‌آزارد.. و مای نادان جز آزردن ِ دوست تا به حال چه کرده‌ایم؟!


لب ِکلام:
در درون، باشنده‌گانی هستند که چشم به اعتنای فربه ما دوخته‌اند، منتظرند تا خودنمایی کنند، باید هیچ‌شان گرفت تا رام شوند، درونیده شوند و از آن ِخود-تر، نانوشتنی‌تر و موسیقیایی‌تر...


افزونه‌ی حافظی:
گیرم که مارچوبه کند خود به شکل ِمار
کو زَهر بهر ِدشمن و کو مُهره بهر ِیار؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر