۱۳۸۳ آبان ۲۴, یکشنبه

خزان، دوباره شادان
{ در ستایش ِرایحه}


برگ‌ها افتان اند. مرگ‌ها خیزان. برگ-برگ ِمرگ، تَراگذران به‌سوی جاوید-حسی بی‌مرگ. در این ترابَری ِنافرجام، رایحه‌ی خزان، زنده‌گی می‌کند...

خزان-در-ابر می‌هستد: غریبانه در غروب پُرمهر و نا‌خورشید، خویش ِماندگر-اش را در مخملین ِبی‌چروک ِ افقی دور می‌نوازد. هم‌نهاد ِخزان و باران، چنین شادان از سره‌گی ِرنگ داستان‌ها می‌گوید. ما، سرنهاده بر سینه‌ی دل‌فزای خزان، نیوش می‌کنیم.
خزان-در-ابر، نمودگاری‌ست بر آستانه‌گی گران‌باش ِتارون... رخشان.

آهای: خاکستری ِسره، فراسوی سفیدی و سیاهی... می‌بینم‌ات!

سخته‌گی من، با تو-بوده‌گی ِفرخجسته‌ی خزان درآمیخته.
خزان :
این یگانه‌دریابنده‌ی پرخاش ِمهرانگیز ِذهن
این واژه-پَران ِمغز-زدا
بالیده‌گاهی جان‌انگیختار که در هم‌باشی‌اش به خود می‌بالیم.

خوش‌تراشی ِاین گاه ِبی‌افق را هوش ِبی‌خود‌گشته تواند دریافت؛ این فرایافت است، ورایافتی آن‌سوی ِهر یافته: بوییدن ِرایحه: هم‌آمیزه‌ای از بساوش ِابر-اندوده‌گی، نگر به بی‌رنگی/قطره، چشیدن ِتازه‌گی ِباد، شنیدن ِآرام‌آوای شگفت‌افکن.

موناد-قطره‌ی باران، زیبایی ِبی‌نام ِخزان را در آبگینه‌ی ماه‌نمای خویش، شادانه، بازیگوشانه فرارَوی می‌کند. جان ِدرونیده نیز، کودکانه، از بسگانه‌گی انگاره‌های بی‌رنگ، کام می‌گیرد. شیر ِگرم ُمام ِفصل‌ها با نگاه ِمکش‌گرمان دوشیده شده!

هان! خدا-زدوده، خرد-زدوده، بی کس، حس‌زدوده، رنگ‌وبو-زدوده، بی عاطفه، آماج‌زدوده، چند-چون-زدوده، بی‌ سو، ژاد-زدوده، گاه وجای-زدوده، بی‌ زمان، آز-زدوده، پوست‌زدوده، بی‌هراس، گفتار-زدوده، انگاشت‌زدوده، بی فریب: خزان ِانسان‌زدوده، ما را چنین فرامی‌خواند. این‌جا، هیچ‌چیز نیست مگر خواست و خواهش‌گران ِخواست، هست‌گردانان ِرایحه! خواستاران ِخواست، در آفرین ِرایحه، حاد-می‌حسند و در خون ِخویش، شرنگ ِرایحه می‌ریزند تا از نوش ِنیش ِخزان بیافرینند: خود را و حاد-حس ِخود را و سرزنده‌گی و شادی خود را.

رایحه، بی‌بو، ژزف‌بنیادی‌ست آرمیده در تن ِخزان که خزان را بن می‌بخشاید. خزان، گیرنده و گردآورنده‌ و پاسدار ِرایحه، دهش‌گر ِرایحه به هرآن‌کسی‌ست که کمی در-خویش خزانیده باشد، که رنج ِبرگ‌ریزان را رنگیده باشد، که مرگ ِرنگ داشته باشد و تازه‌گی و جدیت به‌همراه ِاین تازه‌گی. به نیوشنده‌ای که در قطره، نوزاد ِرایحه را گرم ِزاییدن ِزنده‌گی شکار می‌کند: به نگارنده‌ی خزان!

تن، پیراسته از ناز و کام، در اشتیاق ِیگانه‌گی با رایحه، تن می‌شود. اثیری، سبک، اما پُرخون و رقص‌گر. تن ِروان. موسیقی ِجان... در این‌جا به روح می‌خندند...

با خزان باید راست بود و رُک‌کردار، ناانسانی و برگشوده... آن‌گاه خزان، افشرده‌گی ِجان ِاندیشنده را به لمس ِباران و آه ِرایحه نوازش‌ خواهد داد.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر