۱۳۸۴ خرداد ۲۱, شنبه
شکاریدهها
خوشبختی در مصرف تعریف شده (ارزش مصرف در ارزش مبادله مستحیل شده). خرید ِمارک جدید، تولید ِزبالهی بیشتر؛ این خوشبختی ِهیستریک بیش از دقیقهای نمیپاید، در پیاش، افسردهگی بهنجار ِشهری.. آن افسردهگی که رهایی از نفرت ِزجرآور-اش، بازبسته به امکان ِتولید ِزبالهای دیگر است... او با زبانی همیشه آویزان، خوشبختی را میلیسد...
گاه ِبا خود رو-در-رو شدن، خود را در برابر دادخواهی خویشتن قرار دادن، خودکاوی ِسختگیرانه، از خود "چرا" بازخواستن، پوستکنی از خود، اندیشهکردن ِروابط.. او سنگینی ِاین گاه را برنتابید، تنهایی برایاش فقدان بود و زجر و سردی و وحشت و تهینایی! حال، او، سلانه، به بوم ِاصلی ِخود بازمیگردد، به جایی که در گمکردن ِخویش، خوشبختی را چشیده بود.. به جایی که "گوشه" نداشته باشد، به عروسکستان ِرنگین.
از دور دوستاش را میبیند. آرامآرام، در مسیری که به سویاش میرود، نابهگاه، ناآگاهانه مکالمهای را با او آغاز میکند. دوست آنجا نشسته اما "من" ِهمدماش از همان لحظهی همچشمشدن، از همان دور، در دوری ِجسمانی، در کنار اوست. گام ِآخر، که در پیاش همنشینی ِجسمانی ِاو با دوست تضمین(!) میشود، نقطهی پایانی مکالمه است. پیش ِهم که مینشینند، مکالمه تمام شده! در سکوت به مکالمههایی که در آنها "دیگری" بزرگ شده، میاندیشند...
{یا}
"ح" مشتاقانه در انتظار ِزنگ تلفن است. اما "م" زنگ نمیزند. او با تردیدی تحلیلبرنده تصمیم میگیرد تا پیشقدم شود (نه برای آغاز یک مکالمه یا برای شنیدن صدای دلدار؛ تصمیم میگیرد تا برای قصد ِ"برقراری رابطه" پیشقدم شود)؛ گوش را برمیدارد. هنگام شمارهگرفتن، از بغض ِدلتنگی ِشادمانهای که همیشه غلغلکاش میدهد، مشاجرهای خیالین اما جدی را با "م" ِبیتوجه (بهتری است بگوییم: با بیتوجهی ِ"م") در ذهن اجرا میکند؛ مشاجرهای به عمر ِچند ثانیه اما دراز در عمق ِبرافروختهگی ِعاشقانه. تماس که برقرار شد، مشاجره دیگر تمام شده؛ صدای کمرنگ ِ"م"، اثباتگر ِمُردهگی ِهمیشهگی اشتیاقاش، صدایی بیچهره و بیگوش، صدایی اما آرامندهی هایهای ِملتهب ِبیامان ِدوری. حس ِگفتناش فرو میریزد.. او راضیست به شنیدن ِهمین صدا، به پیشقدم شدن، به اینکه در خیال مشاجره کند.. او راضیست، بهتلخی راضیست؛ مثل هر مشتاق ِدیگری که عاشقی میکند.
تصویری که زن از آیندهی بدناش میسازد، چشمانداز او را از زندهگی آیندهزده میکند. او با شتابی وحشتناک در ورطهای بیهوده از گزینههای گذرا میافتد، هرروزه میشود، خَشبخت(؟) میشود، او از هول ِدریافتنشدن، آمادهترین کس را عاشق خود میسازد.
در رنگ ِصورتی، ضجههای امیال سرکوبشده خود را وامیدارند تا خندان نماریده شوند. صورتی، پژمردهگی ِماشینی ارُس است (ارُس بیخون، رنگ ِوعدهی دختری نوبلوغ، تعویق مضحک ِکامگیری)
تلاشات بیهوده است. آری او تمام حرفهای تو را میشنود، اما بدان که برای او صدای لمس همیشه رساتر از واژه بوده و خواهد بود! سختگیری تو بیهوده است، او همکاری و همکناری بدن تو را میخواهد و باقی چیزها پیش او لاسههایی رمانتیک بیش نیستند.
در خاطرهی اصیل، تصویر "ِدیگری" جایی ندارد. این میل ِمن است که انگارهای روشن و پُراپُر ِعشق از با-همی میسازد. زمانی که این میل، خرسندیاش را در آینهی میل ِ"دیگری" بازیافت، خاطره ورای ِتصویر، به زیستی موسیقیایی بدل میگردد.. در چنین حالتی، "دیگری"، ابژهی آزار قرار نمیگیرد!
"م" از او خواست تا با هم صمیمی شوند. "م" این پیشنهاد را در کمال ِراستی اظهار کرد. اما او بلند خندید! خندهای نه از شک؛ از اینکه امروز به راستی این نوع اظهارها دیگر صادقانه نیست! مخاطب ِزهر ِاین خنده، نه "م"، همانا "دیگری ِبزرگ"، همان انبوهه است.
شاید خندهدار است که من از ضرورت ِدین چیزی نمیفهمم. باشد! اما کمی درنگ کنید! من از ساحت ِمتافیزیک ِفرد صحبت میکنم؛ در اینجا خندهدارتر این است که شما از سپنتای نا-آنجهانی و پارسایی ِخدازُدوده چیزی نمیفهمید!
- اخخخ! چرا دیوگانهگی عزیز ِمن، ساری نیست؟! چرا همگنان دیوانهام میخوانند؟!
- هاها! شرط ِسرایت ِدیوگانهگی، سرهگی ِدیوانهگیست...
جایی از دوستام خواندم که " افراط ِنویسنده در تنهایی، نوشتن را گستاخ و بیشرم میکند". او درست گفت؛ تنهایی، رفتهرفته دیگر چیزی از جنس ِپرده و نقاب و پاککن و غلطگیر در سپهر ِنوشتار باقی نمیگذارد! او، خود را مینویسد؛ در هوایی سبک و پاک، با اکسیژن ِبسیار. در اوج. بی خطا!
یک هفته با قلمی سرخ نوشتن، در خونبار ِنوشتهها، آهنگ ِنوشتن نیز آرامتر شد؛ سرحالتر. متینتر.. گویی جوهر، خون عزیزی بود و پاییدناش وفایی به وظیفهای ناگفته.. آری، متینتر...
افزونهی ناجور ِناشکریده:
غذای پلاستیکی، خانهی پلاستیکی، خانوادهی پلاستیکی، کار ِپلاستیکی، آخر ِهفتهی پلاستیکی،پستان پلاستیکی، بینی پلاستیکی، چوک ِپلاستیکی، پوست ِپلاستیکی، لباس ِپلاستیکی، و هزار هزار پلاستیک ِدیگر، "دیگران" ِجهان ِمای اند. تعجب نباید کرد، در این گیجاگیج ِنظام ِنمادین، امر ِسیاسی نیز پلاستیکی شده؛ در این وضعیت (سیاستمرد پلاستیکی، حزب ِپلاستیکی، برنامهی پلاستیکی، وعدهی پلاستیکی، لبخندهای پلاستیکی)، آن هم در میان ِپلاستیکیترین توده، دوری از پراکسیس ِپلاستیکی، رادیکالیتهی اصیل است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر