۱۳۸۴ دی ۲۲, پنجشنبه

شکاریده


میل به عریانی ِپوست به‌مثابه‌ جبران ِفشار ِروح ِهمیشه‌درپرده و معذب ِانسانک.. میل به عریانی ِپوست در حکم ِروراستی و صداقت.. میل به فاحشه‌گی و عرضه‌ی شیء‌باره‌گی ِتنی که جز مادیت چیزی برای دادن به جهان ندارد؛ میل به هم‌آواشدن به جهانی که موجوداتی جز کالاها و کالا‌وا‌ره‌ها در آن نمی‌توانند زیست.

افسرده که می‌شوند، کم‌تر شوق ِنگاه‌کردن در آینه را دارند؛ گو که آینه زودشکن‌ترین و حساس‌ترین دوست ِسیمایاب است. بد نیست.. اما آیا عروسک برای افسرده‌جانی ِهمیشه‌گی ِخود نیز سرافکنی دارد؟! نه! اول باید بپرسیم آیا او آینه‌ای برای آراستن ِجان دارد!

ملالت ِخاسته از شدت ِدرون‌گرایی، با خود تنهایی ِمفرطی به همراه می‌آورد که بر زمینه‌اش سوسوهای خنده‌های هستومندهای درون، شادمانی می‌کنند. انسان ِگریزان از این ملال و خسته‌گی، با دیگران و دیگرچیزها و اشیاء و همهمه‌ها، هرگز طعم ِاین سوسو و خند و رقص را نخواهد چشید.

چرا زن نمی‌تواند بفلسفد؟ چون او برخلاف ِاین‌که تنی آماده برای درک ِشکست و شکن و شکاف دارد، از بازی می‌ترسد. او نمی‌تواند در شکاف ِدهشت‌ناک ِخرد-احساس، در مهجور-زمبن ِآهندیشه زیست کند. نفی ِزنده‌گی چونان هایش ِمرزهای ِزنده‌گی برای‌اش بیگانه است. شورمندی ِشکست، حقیقت ِناسازه‌پردازی، جدیت ِبی‌امید، همه برای‌اش فلاده‌هایی زمخت و پوچ اند. {یا خانم معلم ِترش‌خو، یا دلبر ِشیرین‌مغز؛ برای زن، اغلب سویه‌ی سومی در کار نیست}

- اجازه بدهید پروانه‌ی عاشقی را از محضر جامعه بگیرم.
- آه! شما می‌خواهید به آن دفترخانه‌ی شلوغ بروید؟ وقت می‌گیرد...
- واجب است.
- می‌گویند پروانه‌هایی که آن‌جا صادر می‌شوند، نادان ِعشق اند؛ زیاد عمر می‌کنند...
- مهم نیست.
- دست کم، زیاد نمانید! بو می‌گیرید!

نظربازی ِآزاد و معصوم ِدو نوجوان ِنوبلوغ از هم‌دیگر، با وجود ِسلطه‌ی وجه ِاروتیک در روابط ِامروز، امر ِنادری شده! در عوض، عشوه‌گری‌های بی‌معنا و زمخت ِدلالت‌های خشونت بار ِبدن ِازخودبیگانه (سیمای ِبی-من-گشته‌ی سنگین از آرایش و زخم‌دار ِپلاستیک، شهوت‌باره‌گی ِاندام ِحریص و نظرخواه، تورم ِماهیچه و اردک‌واره‌گی ِکپل) معمول شده اند. دختر حتا برای پوشیدن دامن کنجکاو هم نیست؛ چنان‌که پسر هم غرق در فتیشیزم ِچهره‌زدا از درک ِعاشقانه‌ی شرم چیزی نمی‌فهمد. اشتیاقی برای کشف ِتن ِدیگری هم‌چون یک دیگری وجود ندارد؛ چون دیگر حقیقتی وجود ندارد که بازی‌گوشانه میل را به بازی بگیرد و بپالاید..

با بی‌اعتنایی به نگاه ِوعده‌فروش ِعشوه‌گر، برج ِاعتماد ِاو در آنی وامی‌پاشد. در این حالت، وجود او آماده‌ی کام‌گیری ِپرخاش‌گرانه‌‌ای می‌شود که در کم‌بود ِاعتماد و عشوه، شهوت ِناب و تندرنگ ِخود را به شدت به بیرون پرتاب می‌کند.. اخخخ! فرار کنید!

"م/پ/ب" می‌نویسد، اما تنها در‌این‌باره که آیا می‌تواند بنویسد یا نه، می‌نویسد. تمام ِذهن ِنویسا-هراس ِاو درگیر ِاین اپوریاست. او مانده که آیا اندیشیدن‌ به اندیشه، کنش ِاندیشه است یا نه. این‌سان، نوشتار ِاو با وجود ِگستاخی ِستودنی‌اش، از سر ِخودافشاگری و خودکاوی ِگزاف، خسته‌کننده و ناشاد باقی مانده.

هر نویسنده با این میل ِنهایی ِرازناک و جنون‌آمیز آشناست: آتش‌زدن ِدست‌نوشته‌ها! چرا؟ آیا او می‌خواهد با دود کردن ِسیاهی‌ها، خاطره‌ای بدگوار را نیست کند؟ آیا او هم از گونه‌ی فرسخت‌هستنده‌ای‌ست که پیوسته باید خود را از شر ِ سنگینی ِزیسته‌های همیشه‌زی سبک کند (اگرچه با خودویران‌گری)؟ شاید، علت در این پیرامون می‌گردد، اما درباره‌ی لذت ِاین کار سخت می‌توان اندیشید و گفت! لذتی شبیه به لذت ِموسیقی‌دان هنگامی که آرشیو ِتخصصی ِآهنگ‌های‌اش را به دور می‌ریزد و دراین‌هنگام، به صمیمیت آوایی که "گوش ِوارسته‌اش" ساخته(!)، گوش می‌سپارد...

هسته‌ی نیست‌انگاری کم پُرهَست نیست! تنها کافی‌ست پروای‌اش در هوایی موسیقیایی کمی پرورده شود...

این‌که تا چه اندازه می‌تواند در اوگ ِتجربه‌ی موسیقیایی بماند؛ این‌که تا چه اندازه می‌تواند برشدن ِمو بر پوست ِنیوشا را داشته باشد، این‌که تا کی قادر است گوش‌بسته، چشم در چشم ِدر-آستانه‌گی ِپسین نگاه‌ دارد...این که تا چه اندازه "با" موسیقی "لذت" می‌برد.. این‌ها همه سنجه‌های خوبی برای ارزیابی ِتوانایی ِروح اند!

تاراخیز، اظهار ِسخته‌ی چهره‌ی واهشته‌ی آوای ِهستی ِخاص ا‌ست. گوش ِما، تارین‌نگر و نا-تارین‌انگار، در هم‌راهی‌ با سفر ِاین موج، چه‌ انگاره‌ها و نورها و آواهایی که نمی‌شکارد! از ده آخشیج ِخدایگانی که بر تنهایی ِخاک گاه‌گه می‌گریند؛ از خاطره‌ی ماه و استام ِشبانه‌ای که به تن می‌داد؛ از جان‌های ِسخته‌ی بنایی متروک و از شور ِرنگ‌پریده‌گی و دیوانه‌‌گی ِنور و تار بر بستر ِخراشیده؛ از اکسیر ِرویایی خودرُسته از شعر مرگ و وارَسته از اراده‌به‌بیداری؛ از پخته‌گی ِطبیعت در غیاب ِزار ِانسان؛ از چهره‌ی بی‌چشم و افق ِنگاهی سوییده به بیکرانه‌گی ِگور ِزمان؛ از معنای بس-هیچی و آبستنی ِآینه‌های ِهیچستان ِنور، از ویرانی ِدوکسای موسیقی و ذوق سلیم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر