۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه
مستنوشت
چه می شد که خوناش را به دندانگرفتن توانم بود؟! دیدار ِآن نورها، آن تارها، دویدن ِآن سبکپا بر چرامین ِسرخ ِبی-سری، شنود ِچهر ِبی چشماش که گناهاش سکوت بود و خویشتنداری!
جان از بدن برون گشتهای را سلام دادن، لغزاندن ِواژههای خاطره بر تن ِزنده است! آه.. چه دردی دارد این داد و بیداد! سایهها باز مهستی میکنند. مجهول ِستارهفام ِلبخند در فضای ِفریاد، میخرامیدن...، جامهی رنگین ِپُرابهام به تن میکرد...
امیر ِمیرایی ام-آه، اما...
خواهران ِمرگ به کنار، خواهران ِرنج به کنار، با خواهران ِواژه چه میتوان گفت؟! سیل اند همه هنگامی که با خبر شوند! گوشهنشسته، زانو به دندانگرفته، دست بر پشت، انگار ِنهفته را از ژرفای درون برمیکشد. چه دادی؟ هست کن ثلث ِرایحهی کلمات ِخزیده را!
کمبود ِواژه، کمبود ِدقیقه(؟)، کمبود ِجان ولحظه نیست برادر. این لاغ نیست که حضرت میگوید: « اندکی دال است بر بسیار...» این هم نشان ِزیبایی ِسخن ِمرگآگاه است و هم اشارت بر نهبود ِمن در اینجا. تو بنوش، دریاب و البته نمیر تا لحظهی بعد که خاموش اما امیدوار ِگفتگویی بباشی، او میگوید: «گفتگو بندیست.. خوب، هیچ سخن مگو تا ندانم تویی!» خهی! راز. سخن ِرازدار! تو! بخند که قلم ِاو در سماع ِپسین خواهد گفت: «اکنون چون سوگند خوردی که نخواهم، نتوانم هشتن، برای تو طغراق بباید که سوگند شکند، سفله اه اه؛ یکبار اگر بس شدی، مرا بنما نیز، تا من نیز بخندم». کمبود و امید و سوگند هر سه درشکناد. پس بخند. سبک، روی پوست، در تن.
این قولها، همهگی نیزههای نومن ِناآگه اند که بر پیکر متن ِنا-من میسایند. های های! دستات با قلم زیباست. بیرون ِدایره، بیاز نیمدایرهای که تو میطلبی دور-اش بکشی، بیاز مرز.. که باری قلم کانون ِمن و نومن و نا-من است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر