۱۳۸۵ فروردین ۲۱, دوشنبه


خوشه‌ی یکم تا گرگی که پنجه بر در می‌خراشید




لبخندی لب ِشوق و گوشه‌ی میل دارد که سرراستانه برای دیگری شکل گرفته باشد. لبخند از شمار ِاندک‌چیزهایی‌ست که نمایش‌اش، نمایش نیست!

این که نوشته فهم‌پذیر باشد، مهم نیست؛ در حقیقت، فهمیده‌شدن هدف ِدست ِچهارم یا پنجم ِنوشتن است. هدف ِسوم این است که نوشته بتواند نگاه خوانش‌گر را جذب کند. هدف ِدوم ساختن ِبستار ِبازی و بسیج‌کردن ِنیازهای ِتأویل است. درباره‌ی هدف ِنخست نمی‌توان نوشت.

"مرا باور کن". این درخواست کمی واقع‌بینانه‌تر (و البته بی‌ادبانه‌تر) از درخواست ِهمیشه‌گی داستان‌گوست: "مرا بفهم". جلوتر از این‌ها، نویسنده می‌تواند گستاخانه بخواهد: "مرا حذف کن!"؛ ( این درخواست، خواستگاری از خوانش‌گر است و ازین‌رو اغلب در زبان ِطبیعی که درخواست ِدوم را دارد، طرح نمی‌شود.)

منش ِواژه‌گان، تن ِواژه‌گان... احساس/ حس و حساسیت ِلحن. به آب افتادن ِدهان و همهنگام یادآوری ِتکثیر ِنور ِنیمروزی ِیک عمارت ِقدیمی بر سرخ ِفرش ِدست‌باف پس از نوشتن ِواژه‌ی انار... لخشیدن ِحس ِقلم و حسیدن ِسردی پس از نوشتن ِواژه‌ی سایه... در حالتی که واژه‌ها اگزیستانس ِما را می‌سازند، درمی‌یابیم که هیچ حالتی پیش از یادآوری و پیش از نوشتن، حقیقی نمی‌شود! این ستهم را نویسنده همیشه بر خود روا می‌دارد.

درگیری ِویتگنشتاین با زبان، درگیری ِیک معمار با سازه و شکل ِفیزیکی ِبنا است و نه با ساختاری که طرح ِاستتیک ِکار را در پیوند با درون‌مایه‌ و دیگربوده‌گی بنگرد. ویتگنشتاین به این که به شکل ِبازی ِزبانی می‌پردازد اما هرگز به دغدغه‌ی ِباشیدن در زبان نمی‌رسد. برای او زبان همان لکنت ِسرشتین ِسوژه‌ی گفتار است. به مثل، وقتی در گزاره‌ی "چشمان ِA زیباتر از چشمان ِB هستند." می‌درنگد، به مسند توجه می‌کند و به ناهم‌نهشتی ِواژه‌ی زیبا در این گزاره با امر ِزیبا که این واژه در بهره‌گیری از آن معنا یافته؛ یا به این توجه می‌کند که بیان ِزیبایی ِیک چیز، تعریفی فروبسته از امر ِزیباست. چه کانت‌گرایی ِمبتذلی؟! آیا این که گوینده‌ی گزاره چه‌گونه توانسته با لحن، با درنگ و نیرنگ‌اش، زیبایی ِبرتر ِچشمان ِA را هست کند، پرسش‌برانگیزتر نیست؟! یا این‌که این هست‌یافته‌گی چه‌اندازه با هست‌یافته‌گی ِزیبایی ِویرانه‌ای از کاتدرال ِگوتیک در روایت ِناگفته‌ی گوینده مناسبت دارد، نمی‌تواند پرسیدنی‌تر باشد؟! منطق: در بند ِنحو. ویتگنشتاین، همان کسی‌ست که موسیقی ِبرامس را انتزاعی‌ترین می‌داند.

ما همه‌گی با خواندن (در معنای ِفراگیر ِکلمه) ِدیگران می‌اندیشیم. تفاوت ِبزرگ (چیزی که ذهن ِنویسا را از ذهن ِنقاد جدا می‌کند)، تفاوت میان ِخواندن ِگفتاری ِیک متن/تن و خواندن ِنوشتاری/واسازانه‌ی آن است. {من در ویرانی ِمتن‌ها و تن‌های بسیاری خود را می‌یابد؛ و دیگری ِویرانیده نیز، دریابد یا نه، خود را در پرخاش ِنیوشنده‌گی ِمن خواهد یافت}.

کلاسیسیزم و رمانتیسیزم ِکلاسیک همیشه با ایده‌ی جنون مشکل دارند. شاید یکی از تعریف‌های کلاسیسیزم همین باشد: جنون ِنفهمیدن ِمنطق ِجنون. به زعم ِشوپنهاور گسیخته‌گی ِجریان ِآگاهی و یادآوری، جنون است؛ یک نگره‌ی بی-ربط و بی-مزه از سوی نظریه‌پرداز ِخواست‌باوری. اما نباید از خاطر دور داشت که او نیز، در مقام ِیک فیلسوف ِبزرگ، پایه‌گان ِاندیشه‌‌ی رهایی‌ را در ریشخند و دیوانه‌گی پی می‌ریزد: در رواقی‌گری ِپساکانتی: دانش قدیس‌وارانه‌ی موسیقیایی. گریزی نیست: هر اندیشه‌ی نابی پس‌ماند ِیک دیوانه‌گی‌ست.

کلبی‌منش می‌گوید: " زمانی که به این باور یا شک {چه فرقی دارد؟!} می‌رسم که جهان‌ام هاویه‌ی انحطاط است، چه‌گونه می‌توانم بپذیرم که با دوستی با دیگران، آن‌ها را همراه ِخود به قهقرا بکشانم؟"... در این‌جا صداقتی بکر وجود دارد اما با این حال اندیشه‌ی دوستی، از شدت ِگزافروی، به ددمنشی می‌گراید!!! در متافیزیک ِشخص ِخوش‌بین، درست برعکس، خود-خوش‌بینی، علت ِنوع‌دوستی و آمیزگاری می‌شود. با این‌حال، او در ساعت ِتنهایی، از شدت ِبی‌کسی به ددباره‌‌ای بدل می‌شود که در کلافه‌ی بیهوده‌گی ِدوستی‌های‌اش بارها، به گرمی، تمام ِدوستان‌ را در گیجاگیج ِبداندیشی‌ها‌ی‌اش غرق می‌کند. فردا، نشئه از خفه‌گی با آن‌ها می‌خندد.


افزونه {پس از رفتن ِگرگ}:

اپوریا والاست.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر